اولین برف و داستان های دیگر - گی دو موپاسان

آوازه ی این نویسنده ی بزرگ حتی با این نام عجیبش هم تا چند وقت پیش به گوش من نرسیده بود،البته برای شخصی چون من نکته تازه ای نیست و بی شک این از ضعف در کتابخوانی و عدم آشنایی ام با نویسندگان بزرگ بوده است،حال این را می دانم که ارزش و جایگاه این نویسنده و داستان های کوتاهش در دنیای ادبیات تا به آن جا می رسد که او را در کنار نویسندگان بزرگی چون چخوف قرار می دهندو باید این را هم بگویم که آن طور که به تازگی متوجه شدم ازآن ارزش و جایگاه جهانی در کشور ما خبری نیست و متاسفانه کمتر ازموپاسان و آثارش سخن به میان می آید،چرایی اش بماند که البته من هم از آن بی خبرم.

مجموعه داستان پیش رو شامل دوازده داستان کوتاه است که مترجم کتاب،جناب مهدی سحابی آنها را انتخاب و ترجمه کرده است،انتخابی که از میان بیش از دویست داستان انجام شده و به اعتقاد او بیشترشان ازشاهکارهای نویسنده هستند.این که بگویم مهمترین ویژگی داستان های کوتاه موپاسان متن ساده و روان آنها است شاید جمله ای کلیشه ای باشد که در بسیاری از موارد به کار می رود.اما به هر حال اینجا باید این جمله را گفت.همچنین داستان های این مجموعه سرشار از اتفاقاتی ست که در اطراف ما رخ می دهند و همه رنگی از واقعیت دارند اما نکته اینجاست که گویا این اتفاقات در داستان های موپاسان حتی از خود واقعیت هم  واقعی تر هستند.

یکی از موضوعاتی که همیشه در حاشیه بحث های مربوط به این نویسنده مطرح می شود و البته یادداشت ها و مقاله های فراوانی هم به خود اختصاص داده این است که موپاسان واقعا در چه مکتب ادبی و سبکی قلم می زد؟

در این موضوع منتقدان در سه جبهه قرار می گیرند. ناتورالیسم،رئالیسم و یا تلفیقی از این دو.

 نظرجناب سحابی که در مقدمه این کتاب آورده  شده هم جالب توجه است،که شما را به خواندن بخشهایی از آن دعوت میکنم:

موپاسان نویسنده ای واقعگراست،اما نه به مفهومی که شاید در وهله اول،به ویژه با شناخت ما از گرایش های ادبی نیمه دوم قرن  نوزدهم و سرتاسر قرن بیستم،به نظر بیاید،مفمومی که جبراً با مایه ای کم و بیش سیاسی همراه است.آنچه او با قصه ها و رمان هایش بیان می کندحاوی هیچ موضع گیری سیاسی و گرایش اجتماعی خاصی نیست،بلکه نظاره و تاملی کلی بر وضعیت انسان و سرنوشت اوست...

...به اعتقاد او خشونت و تعرض در ذات بشر نهفته است و وظیفه ی نویسنده در نهایت این است که چگونگی این خصیصه ها را بر ملا کند،صرفاً با این هدف که آسیب آنها کمتر شود.از این نظر او درست در مقابل ناتورالیست ها قرار می گیرد که هنوز هم بسیاری او را از زمره ایشان می دانند و خواهیم دید که چنین نیست.

موپاسان مریدانه پیرو فلوبر و برداشت او از واقعگرایی است:توصیف دقیق جزئیات زندگی هرروزه،هم آن چنان که رویدادهای تاریخی؛پایبندی به واقعیت حتی اگر زشت یا غم انگیز باشد؛شناخت و بازگویی اهمیتِ کوچک ترین و پیش پا افتاده ترین جزئیات."مضمون، بد و خوب ندارد،مهم واقعیت است!"فلوبر می گوید که اصل کتاب است و گفتنی را فقط او باید بگوید،و نویسنده و عقاید و احساس هایش نباید آشکارا به چشم بیاید:هنرمند باید شبیه پروردگارِ خالق باشد،نادیده و بر همه چیز توانا،ذاتی که در همه جا حس شود اما به چشم نیاید.

در این تشبیه یک اصل بنیادی واقعگرایی فلوبر،وشاگردش موپاسان نهفته است.بله،بیان واقعیت اصل است،اما همه چیز به این بستگی دارد که چطور بیان بشود.آنچه مطرح است بازنمایی منفعلانه واقعیت موجود نیست،بلکه ارائه اثری هنری است بر اساس آن.

موپاسان درمقدمه رمان پیر و ژان که در سال1888 منتشر شد چنین نوشته است:نویسنده ی واقع گرا اگر هنرمند باشد،می کوشد از زندگی نه یک عکس پیش پا افتاده،بلکه تصویری کامل تر،موثرتر،وباورکردنی تر از خود واقعیت نشان بدهد.

...

اما این سوء تفاهم که موپاسان را نویسنده ای در مکتب ناتورالیسم می نامد از کجا آب می خورد؟

قضیه از آنجا آغاز می شود که داستان کوتاه"تپلی"که یکی از شاهکار های موپاسان و اولین داستان منتشر شده از او می باشد اول بار در مجموعه ای تحت عنوان شب های مِدان در کنار داستان هایی از چند نویسنده دیگر منتشر شد وبسیار مورد اقبال قرار گرفت.این مجموعه به سرپرستی نویسنده پرآوازه ی آن روزگار و پیرو مکتب ناتورالیسم یعنی جناب امیل زولا منتشر شد و این گونه بود که همگان موپاسان را هم پیرو او دانستند و هنوز هم برخی منقدان بر این موضوع پافشاری می کنند.حال آنکه همه چیز عکس این وابستگی را تائید می کند.

به عقیده برخی منتقدان آثار موپاسان تلفیقی از ناتورالیسم زولا و رئالیسم فلوبر است.طبیعتا از میان خوانندگان هم افرادی حق اظهار نظردراین رابطه را دارند.البته آن خوانندگانی که آثار قابل توجهی از این سه نویسنده را خوانده و بر آنها اشراف داشته باشند.از آنجا که هنوز بنده در لیست آن خوانندگان قرار نمی گیرم پس بهتر است سکوت کنم.

 ................................................

آنری رنه آلبر گی دو مو پاسان نویسنده سرشناس فرانسویست که در سال 1850 متولد شد.او که زندگی حرفه ای اش را با کارمندی آموزش و پرورش آغاز کرد در کنار ورزش قایقرانی بخش عمده ای از وقت آزادش را به نوشتن می پرداخت و از قضا جناب گوستاو فلوبرسرشناس هم دوست خانوادگی شان بود و موپاسان او را الگو و استاد خود قرار داده و به واسطه آن با چهره های بزرگ ادبی بسیاری از جمله هوئیسمانس،دوده و زولا آشنا شد.جالب اینجاست که با توجه به دوستی اش با فلوبر،اول بار این زولا بود که نام او را بر سر زبان ها انداخت.پس از موفقیت داستان کوتاه تپلی،او تمرکزش را بر روی داستان نویسی گذاشت و حتی موفقیت مالی نویسندگی چنان بود که او را از کارمندی نیز خلاص کرد و در یک دوره کوتاه که از ده سال هم فراتر نمی رود بیش از سیصد داستان کوتاه و شش رمان از او بر جای مانده است.

موپاسان در سال 1893 در حالی که تنها 43 سال سن داشت ازدنیا رفت.به یاد چخوف که او هم دهه ی پنجم زندگی اش را ندید.گویی عمر داستان کوتاه نویسان هم کوتاه است.

مشخصات کتابی که من خواندم:ترجمه مهدی سحابی - نشر مرکز - چاپ چهارم - 1396 -500 نسخه 


در ادامه مطلب چند خطی درباره هر کدام از داستان ها نوشته ام که البته چیز چندان جالبی هم از آب در نیامده است.

 .....................
 پیرو

داستان از زندگی زن بیوه ای به نام خانم لوفِورسخن می گوید که به همراه خدمتکارش در روستایی زندگی می کند،یکی از آن زنان نیمه دهقانی که کلاه و لباس پر از نوار و یراق به تن می کنند،شخصیت هایی که حرف زدن هایشان پر از غلط های دستوری است،میان جمع حالتی عظیم الشان به خود می گیرند و روحی زمخت و پرمدعا را پس ظاهری فکاهی و پرزرق و برق پنهان می کنند،همچنان که دست های درشت سرخشان را هم دستکش ابریشم بیرنگ می پوشاند.

شبی از شبها ده دوازده تایی پیاز از باغچه خانه خانم لوفوردزدیده می شود و آن دو زن وحشت زده به دلیل پیدا شدن دزد درمحله شان دیگر خواب راحت به چشمشان نمی آید و دنبال چاره ای برای حفاظت از جان و مالشان می گردند،سر انجام بهترین فکری که به سرشان می رسد نگه داری از یک سگ است تا حداقل خبر را بدهد.تصمیم خوبی بود اما وقتی خانم لوفور قضیه را سبک سنگین کرد متوجه شد که هزینه نگهداری از آن سگ ورشکستش می کند و در ضمن شاید حاضر به تهیه خورد و خوراک سگی کوچک باشد اما حاضر نیست سگی بخرد. خلاصه طی ماجرایی سگی به رایگان نصیبش می شود و ادامه ماجرا. 

نویسنده با این داستان ساده صفات انسانهای لئیم را به خوبی در شخصیت خانم لوفور به نمایش کشیده است.انسانهایی که به خاطر پول حاضرند تمام صفات انسانی را زیر پا بگذارند.

بابای سیمون 

بلانشوت قول ازدواج گرفته بود اما به هر حال گول خورده بود.حالا سیمون برایش مانده و پدری که وجود ندارد‌‌ و ما از دید سیمون با داستان برخورد مردم با یک کودک نامشروع طرفیم.

در مزرعه 

آیا فقر و تنگدستی در کنار مهر و محبت خانوادگی ارزشمند تر است یا زندگی مرفه با سهم بسیار کمتری از مهر؟

این سوالی است که در ذهن خواننده با خواندن این داستان پر رنگ می شود.

اولین برف

یکی از زیباترین داستانهای این کتاب،داستان اولین برف است،داستان زن جوانی که در خیابان دراز گردشگاهی در کنارآبهای لاجوردی با چشم انداز صخره های کوهستان در حال قدم زدن است و زیر لب می گوید که وای چقدر خوشحالم،در حالی که می داندعمرش کفاف دیدن بهار پیش رو را نخواهد داد،بادیدن مردان،زنان و کودکانی که مشغول تفریح و بازی هستند به یاد زندگی خودش می افتد و راوی برای ما از ازدواج و کوچ او به خانه ای روستایی در کوهستان سخن می گوید، خانه ای که هیچوقت گرم نمی شود.

جایی خواندم که این داستان از تنهایی گریز ناپذیربشر سخن می گوید که به راستی همینطور است،از ناتوانی بیان آنچه که واقعا می خواهیم.از ناتوانی حرف زدن با یکدیگر.

در خانواده

آقای کاراوان کارمندی است که 30 سال از زندگی اش رادر یک اداره اصطلاحا برده وار کار کرده است.

از آنجا که سی سال خدمتِ سازمانی اش را همان سال به پایان رسانده بود در روز اول ژانویه به او نشان صلیب لژیون دونور داده بودند،نشانی که در سازمان های شبه ارتشی پاداشِ خدمت برده وار(موسوم به انجام وظیفه دلسوزانه)است،خدمت این غمزدگان محکوم به اعمال شاقه ی زنجیریِ پوشه و پرونده.

در این سی سال کاراوان بدون هیچ تغییری هر روز صبح از راه همیشگی به اداره رفته و در ساعت همیشگی ودر جاهای همیشگی به همان آدمهایی برخورده که روز قبل دیده است،در تمام این سالها به امید ارتقای رتبه شغلی اش چشم انتظاربازنشسته شدن هر یک از همکارانش مانده و هر بار شاهد ارتقای شخص دیگری بوده و همچنان با عقده و کینه های بیش ازپیش ادامه داده و هیچ اتفاق خاصی که نظم زندگی اش را از این حالت خارج کند برایش نیفتاده است.

او با مادر پیرش که لئامتش در آن اطراف ضرب المثل بود در یک ساختمان دو طبقه زندگی می کرد.همسرش هم که دختر یکی از همکاران قدیمی اش بود،همواره از عقده هایی همرنگ خودش رنج می بُرد.همچنین دائما با مادرشوهرش درگیر بود.

بالاخره آن اتفاق برهم زننده ی نظم رخ می دهد و مادر آقای کاراوان می میرد.

(این داستان طولانی ترین داستان این مجموعه است و این مردن تقریبا آغاز داستان است)

نویسنده با موشکافی تک تک شخصیت های این داستان،نور را به زوایای تاریکی از شخصیت انسانها می اندازد که قابل تامل است و در برخی موارد مایه ی تاسف.

گردنبند

یکی از آن دخترهای زیبا و جذابی بود که،انگار بر اثر اشتباه تقدیر،در یک خانواده کارمند به دنیا می آیند.نه جهیزیه ای داشت،نه امیدی به آینده،نه هیچ وسیله ای که مرد ثروتمند برجسته ای با او آشنا بشود،درکش کند،دوستش داشته باشدو او را به زنی بگیرد؛و رضا داد که او را به یک کارمند جزء وزارت آموزش و پرورش شوهر بدهند...

... مثل کسی که از طبقه اش طرد شده باشد احساس تلخکامی می کرد؛چراکه زن ها طبقه و نژادی ندارند،زیبایی و لطف و جاذبه نزد ایشان کار اصل و نسب و خاندان را می کند.تنها سلسله مراتب شان ظرافت ذاتی،برازندگی غریزی و نرمش روحی است،که دخترهایی از توده ی مردم را با برجسته ترین بانوان اشرافی مساوی میکند.

و بانوی این داستان به همین دلایل فوق سودا هایی در سر دارد و این با توجه به شرایط کنونی زندگی اش؛ یعنی شوهری کارمند و... جور در نمی آید؛

چقدر زندگی عجیب است،کسی چه می داند؟چقدر متغییر!چطور با کوچک ترین چیزی آدم تباه می شود یا نجات پیدا می کند!

رز

دو زن جوان از اشراف زادگان فرانسوی که درراه برگشت از جشن عید گل شهر کن با هم از عشق حرف می زنند،عشق هایی که شاید برای زنانی با طبقه اشرافیت آنها ممنوعه بحساب بیاید.

کنار مرده

این داستان را میتوان داستانی دانست که در مذمت فیلسوف بزرگ، شوپنهاور و اندیشه هایش نوشته شده است,؛

چه کتابی است(که در حال مطالعه آن هستید) قربان؟

نسخه ای از اثر استادم شوپنهاور است که خودش بر آن یادداشت نوشت.همانطور که می بینید همه حواشی اش پوشیده از خط خود اوست.

کتاب را با احترام گرفتم و آن نوشته ها را تماشا کردم ،نوشته هایی که برای من نامفهوم اما در بردارنده ی اندیشه ی جاودانیِ بزرگترین تخریب گر رویا ها بود که تا کنون دنیا به خود دیده.

 این حمله به همین جا ختم نمی شود مثلا به این بخش توجه کنید:

توهم این کامجوی توهم باخته باورها و امیدها و شعر و آرزو را زیر و رو کرده،آرمان را نابود کرده،اعتماد جان ها را ویران کرده،عشق را کشته،پرستش جوهره ی زن را سرنگون کرده،امید دل ها را در هم شکسته،غول آسا ترین کاری را که در شکاکیت شدنی بوده به انجام رسانده.تمسخرش را در همه چیز دوانده و همه چیز را از درون خالی کرده.همین امروز هم کسانی که از او متنفرند به نظر می آید در ذهن شان ،برغم خودشان،بخش هایی از اندیشه ی او را حفظ کرده باشند.

خروس جنگلی

بارون دِراووی پیر مدت چهل سال شاهِ شکارچی های استانش دانسته می شد.اما از پنج شش سال پیش پاهایش فلج شده و اورا زمینگیر کرده بود،حالا روی صندلی اش نشسته و از پنجره سالن خانه اش یا از بالای ایوان،کبوتر می زند و بقیه وقتش را مطالعه می کند.فصل شکار خروس جنگلی که به شاه نخجیر ها معروف بود،یک رسم قدیمی وجودداشت که شکارچیان را شبها دور هم جمع می کرد و هر شب از این پرنده های شکار شده می خورند.طبق دستور بارون سرهای این پرنده ها را دست نخورده باقی می گذاشتند و در بشقابی می گذاشتند.آن وقت بارون،به حالت اسقفی که در حال برگزاری آئینی باشد،طبق مناسکی قرعه کشی مانند،کله ها نصیب یک نفر می شود.غنیمت لذیذی که موجب می شد کناری های نفر برنده به او چشم غره بروند.

بعد به دستور بارون بعد ازخوردن آخرین کله برنده باید قصه ای تعریف می کرد تا جبرانی باشد برای آن هایی که چیزی گیرشان نیامده بود.

و آن چند قصه،داستانهایی هستند که در ادامه کتاب می آیند.یعنی داستان های"کوکولی"،"ماجرای والتر شنافس" و "بهار"_داستانهایی که به واسطه آنها در باب "کهنسالی و ناتوانی" ،"انتظارات و خواسته های ما و آنچه نصیبمان می گردد" وهمچنین از بهاری سخن می گوید که عاشق می کند.

با اولین روزهای خوش بهار زمانی که زمین بیدار و دوباره سبز می شود،هنگامی که هوای ولرم عطرآگین پوست را نوازش می کند و همه ی سینه را فرا می گیرد و انگار تاخود قلب هم می رود، تمنای گنگ شادمانی هایی ناشناخته را حس می کنی ، دلت می خواهد بدوی، به دنبال اتفاق بروی،مامراجویی کنی،بهار را بنوشی...

...گفت:قربان،اگر زمستان با سرما و برف و باران در راه باشد،پزشک شما هرروز هشدار می دهد که:پاهایتان را خوب گرم نگه دارید،مواظب سرماخوردگی،زکام،سینه پهلو و ذات الریه باشید.آن وقت شما هم هزارجور احتیاط می کنید،لباس پشمی می پوشید،کت ضخیم تنتان می کنید،کفش گرم می پوشید و با همه اینها،همیشه این خطر هست که مریض و یکی دو ماه بستری بشویدد.در مقابل،وقتی بهار با برگ و گل سر می رسد،با نسیم ولرم و رخوتناک و با عطر چمنزار ها که آدم را حالی به حالی می کند و دل بدون هیچ دلیلی پر از عشق می شود،هیچ کس نیست که بیاید و به آدم بگوید:آقا،مواظب عشق باشید!همه جا کمین کرده:سر هر نبشی منتظر شماست؛با همه حیله ها و نیرنگ هایش با شمشیر های آخته و توطئه های آماده اش!مواظب عشق باشید!...مواظب عشق باشید! ...

نظرات 12 + ارسال نظر
سمیه شنبه 3 شهریور 1397 ساعت 02:15

سلااام... شب بخیر
خواستم برم پست جلال، دیدم اینجا داغه و دست اول، گفتم اول اینجا بیام :)
عجب کتاب خوبی معرفی کردین، از چ نویسنده ی بزرگی.. آفرین... در خصوص ناشناخته بودن ک آره متاسفانه خیلی از نویسنده های بزرگ دنیا تو کشور ما ناشناخته موندن ک خب خیلی غم انگیزه... نمیدونم چرا همه میرن دنبال ی عده نویسنده خاص و از اون بدتر دنبال ی تعداد اثر ک خیلی خونده شدن و معروف شدن ک البته ب نظر من معروف شدن خیلی از کتابا دلیلی بر خوب بودنشون نیست، خب حالا بگذریم و بریم سراغ این کتاب :))
عرضم ب حضورتون که نوشتن داستان کوتاهی که هم جذاب و گیرا باشه و هم دارای معانی عمیق باشه هنر خاصی می خواد که از هر نویسنده ای بر نمیاد
و در بین نویسندگان فکر نمی کردم کسی به پای «آنتوان چخوف» برسه ولی با خوندن این کتاب فهمیدم «گی دو موپاسان» نه تنها چیزی از چخوف کمتر نداره و گاهی حتی سر تر هم هست
سامرست موآم درباره ی آثار کوتاه این نویسنده گفته : "می توانید آن را پشت میز شام یا در اتاق استراحت کشتی نقل کنید و توجه شنوندگان خود را جلب نمایید."

پیشنهاد میکنم بقیه کتابای ایشونو هم بخونید و البته از چخوف عزیز منم غافل نشین :)))

به . سلام . خوش اومدید
الان البته من باید بگم ظهر بخیر
نکات غم انگیز که راستش این روزا خیلی زیاد شده اما شاید غم انگیز ترینش در همین حوزه باشه.اینکه معروف بودن کتابی نمیتونه دلیل بر خوب بودن اون باشه هم نکته خیلی مهمیه و البته درست.
ما کتاب نمیخونیم و یا کم می خونیم.طرف یه جرقه کتابخوانی درش زده میشه و تصمیم میگیره از یه جا شروع کنه.طبیعتا با یه جستجو به همون کتاب های معروف بر می خوره که متاسفانه بین اونا کتاب بد هم کم پیدا نمیشه و گاهی طرف از کتاب خوندن زده میشه. دو یادداشت قبل این مطلب هم خاطره ی مرتبطی بود که در یک کتابفروشی داشتم و تعریفش کردم.
راستش بیان معانی عمیق همیشه به نظر سخت و گلوگیر میاد.اینکه نویسنده ای اون رو به این سادگی و به قول شما جذاب و گیرا بیان کنه واقعا هنرمندیشه. که موپاسان خوب از پسش بر اومده.
این نقل قول سامرست موام هم منو یاد یک داستان کوتاهی از خودِ موام انداخت به نام مهمانی نهار.
خیالتان راحت ما از چخوف عزیز شما هم غافل نمیشیم.ایشان عزیز ما هم هستند.اصلا دومین یادداشت این وبلاگ هم یادداشتی درباره کتاب زندگی منِ چخوف بود.
ممنون از حضور و توجه شما

مهدخت شنبه 3 شهریور 1397 ساعت 16:23

سلام

شناختن و مواجهه با نویسنده یی که پیش از این نمی شناختی اش، حس خوشایندیه، نوش جان و روانت.
مهرداد به نظرت "دهه ی پنجاهم" کمی زیاد نیست؟!
حتما منظورت پنجمین دهه، بوده. : )

سلام
این حس شناختن و مواجهه برا من حاحالاها برقراره.
خوبه باز شما هستی غلط املایی های مارو بگیری .البته پنجاهم هم جواب میداد چون به هر حال دروغ که نگفتیم اونا اون دهه رو هم نتونستن ببینن.
ممنون .

سمیه شنبه 3 شهریور 1397 ساعت 23:22

خواهش میکنم آقای مهرداد، ممنونم از این وبلاگ خوبی ک فراهم کردین، نقدها بسیار عالیه، درباره کتابها خیلی خوب صحبت شده، اکثرشون رو خوندم :)))

نظر لطف شماست.
نویسنده این وبلاگ با حضور خوانندگان دانایی چون شما و باقی دوستان تلاش میکنه که رشد کنه.
این که اکثرشون رو خوندید باعث افتخارمنه.خوشحالم که از این پس همراهی چون شما خواهیم داشت.

سحر یکشنبه 4 شهریور 1397 ساعت 14:16

من سالها پیش تعدادی از داستان کوتاه های این نویسنده رو خوندم. البته الان اصلا یادم نمی آید چی بودند و چی نبودند ... این نویسنده ها را باید جدی گرفت؛ ادبیات معاصر وامدار جسارت و تجربه گرایی آنهاست! اما اینجا خوانندگان ایرانی فقط چسبیده اند به کارهای معاصر و نوبلیست ها!

موافقم دور همی کتاب بخوانیم ... حالا بعد از لولیتا، بیا برویم "جزء از کل" را بخوانیم، کتابخانۀ ما البته ندارد و من باید طبق معمول انگلیسی اش را بخوانم باید میله را هم مجبور کنیم، اما فکر کنم مداد سیاه قبلا آن را خوانده باشد، آخر همۀ کتابها را خوانده است!

سلام
حداقل به برکت وبلاگ من یادم میمونه داستانها چی بودند و چی نبودند.ازشون غافل نشو در نوع خودش کارش درسته.
خوبه که پایه همخوانی هستی .اما احتمالا این نوبت همخوانی رو نمیتونم همراهی کنم.چون نه کتابخونه این کتاب رو داره و نه من عمرا ۶۰ تومن براش پول خرج میکنم.به هر حال با این مبلغ هنوز هم می شود کتابهای بهتری خرید.
حالا ببینیم چه خواهد شد.
اما یکی از گزینه های بعدی میله و مجید یعنی گور به گور فاکنر رو خریدم و اون رو پایه هستم.تازه
بالاخره بعد چندسال سفر به انتهای شب رو هم پیدا کردم الان تو ذوقم.
....

سرکار سحر خانم،دردو یادداشت قبل منتظرت بودم.نکنه داری جا پای مجید میذاری ؟

سحر دوشنبه 5 شهریور 1397 ساعت 08:54

من بعید میدونم فاکنر رو باشم، چون انگلیسیش پوست آدمو میکنه و کتابخونه بیخود ما هم بعید میدونم داشته باشه ... اما تو و میله بخونین ببینیم چه جوریه!

تبریک میگم کار سلین رو پیدا کردی، یکی از بهترین های تمام عمر منه!

بابا گیر نده دیگه مهرداد ... دارم یک کتاب ششصد صفحه ای رو برای بار nام ادیت میکنم و چیزی نمونده تلف بشم!!

شنیدم فارسیش هم کم پوست نمیکنه بهر حال تابستون رو به اتمامه و من که پوستم حسابی آفتاب سوخته شده و بد نیست دم پائیز یه پوستی تازه کنیمحالا معلوم نیست کی نوبت بهش برسه.فعلا مشغولیم.تازه سلین هم منتظره.
..
من این جمله رو اصولا زیاد میشنوم.اکثر طرف مکالمه های من مجبور به گفتنش میشن.
خبر خوبی بود. ۶۰۰ صفحه ای تموم شد .امیدوارم موفقیت آمیز باشه.
یکی از دلایل اصرار در حضور هم به خاطر استفاده از تجربیات اینچنینی خانم مترجمه.
باقی دلایلش بماند.

لادن دوشنبه 5 شهریور 1397 ساعت 15:53 http://lahoot.blogfa.com

منم متاسفانه از این نویسنده چیزی نخوندم. واقعا خوشحالم که از طریق شما از نویسنده بزرگ و کتاب هایشان اشنا می شوم

منم پیش از این نخوانده بودم.
این آشنایی که شما فرمودی باعث خوشحالی من هم هست.به هر حال ستاره های درخشان به هر شکلی که باشد نورشان را به ما می رسانند.
مجموعه داستان هایی که در کنار اولین برف در بازار از او دیده ام:
مرده ریگ با ترجمه محمد قاضی،هورلا ترجمه مژده دقیقیان ،یکشنبه های پاریسی ترجمه محمود گودرزی و مجموعه ای با نام بابای سیمون و31 داستان دیگر هست.
بد نیست با داستان کوتاهی از او را امتحانش کنید.

مدادسیاه سه‌شنبه 6 شهریور 1397 ساعت 12:15

داستان های موپاسان چند دهه ی قبل در ایران ترجمه و به اشکال مختلف از جمله در مجلات ادبی منتشر می شد. به نظرم ناشناس بودن او برای شما بیشتر به دلیل فاصله ی بین نسل های شما و ماست و البته سلایق و اولویت های متفاوتمان. بخشی از مسئله هم احتمالا به تغییر نقش و جایگاه مجلات ادبی در این فاصله مربوط است.

بله.نسل شما با اینکه فضای مجازی پر سرعت و راحت در دسترس نداشت اما با این حال از لحاظ معرفی کتابها،خوب تغذیه می شد. نسل ما و فضای مجازی و گاها مجله ها که شده تریبون فروش انتشارات.
آقااگه بگذارند ما آرزو داریم به همان سلایق و اولویت های شما کتاب بخوانیم. اولویت ها و سلایق امروزکه بد آشفته بازاریست اصلا هیچ کس نمی داند چه می خواهد.ما هم گاها با این موج می رویم دیگر.
ممنون بابت این تلنگر

لادن سه‌شنبه 6 شهریور 1397 ساعت 13:47 http://lahoot.blogfa.com

داستان " گردنبند" و " مارتین" رو خوندم. سعی میکنم داستان های دیگر رو هم بخونم مرسی از معرفی کتابها. داستان کوتاه رو میشه وسط کارهای دیگه هم خوند

گردنبند در این مجموعه هست اما مارتین نه .ممنون از توجه شما امیدوارم از داستانهاش لذت ببرید.

میله بدون پرچم یکشنبه 18 شهریور 1397 ساعت 18:14

سلام
چه تصادفی
داستانهای کوتاه موپاسان اغلب عالی‌اند. هر کدام از دوستانم که به کلاس داستان نویسی رفته‌اند از گردن‌بند برایم گفته‌اند و حقیقتاً انتخاب خوبی هم هست چون تقریباً تمام قواعد کلاسیک یک داستان کوتاه را دارد و جان می دهد برای یک مثال آموزشی...
اما در مورد مکاتب... من حقیقتاً هنوز نتوانسته‌ام خطکشی برای تقسیم‌بندی و جایگذاری نویسندگان در این قالبها به دست بیاورم... ظاهراً حالاحالاها باید بخوانم... راستش بعید می‌دونم هیچوقت به این توانایی برسم

سلام
راستش رو بخوای این موپاسان خوانی من و شما خیلی هم تصادفی نبود.حداقل از طرف من.مدتی بود این کتاب رو تهیه کرده بودم . اما وقتی شما گفتی میخوای بل آمی بخونی از اونجا که بل آمی رو پیدا نکردم این کتاب رو خوندم تا اصطلاحاً حداقل با شیوه نوشتن این نویسنده آشنا بشم.این انتخاب آنقدربرام خوب بود که مجموعه داستان مرده ریگ با ترجمه محمد قاضی رو هم ازش تهیه کردم که بخونم.
مطلبی که درباره مکاتب گفتی هم والا من باهات همدردم یادمه اولین باری که اومدم نمایشگاه کتاب مکتب های ادبی سید رضا حسینی رو گرفتم تا این مشکلو حل کنم اما هنوز دارم جلدشو نگاه میکنم.
یه اعتراف دیگه هم بکنم. این تمام قواعد کلاسیک یک داستان کوتاه رو هم که میگی اصلا من نمیدونم چی هست. اما از داستان گردنبند لذت بردم.
ممنون

میله بدون پرچم دوشنبه 19 شهریور 1397 ساعت 16:17

منظورم از قواعد کلاسیک داستان کوتاه شروع و گره‌افکنی و کشمکش و نقطه اوج و گره‌گشایی و پایان‌بندی است... اگر چیزی جا نیانداخته باشم! داستان‌های کوتاه کلاسیک معمولاً ترتیب را رعایت می‌کردند و به شکل یک منحنی (مثل تپه) بودند... در داستان‌های مدرن گاهی ترتیب اینها جابجا می‌شود مثلاً داستان با نقطه‌ اوجش آغاز می‌شود و...

آهان حالا گرفتم.
ممنون از این توضیح واضح بامثال تپه
پس با این اوصاف نه تنها گردنبند بلکه بیشتر آثار این مجموعه دارای چنین ساختاری بودند.
فکر میکنم باید بیشتر کلاسیک بخونم. لازمه این ساختار.در این مجموعه همه داستانها جالب بودند اما من داستانهای اولین برف،درمزرعه،گردنبند و در خانواده رو بیشتر از بقیه دوست داشتم.
بعد از این کتاب با یکی از این نویسنده های ساختار شکن دم خور بودم و البته با اونم حسابی حال کردم . ایتالو کالوینوی دوست داشتنی.

نرگس چهارشنبه 22 اردیبهشت 1400 ساعت 14:05

سلام و تشکر از شما که نظرتون رو ساده بیان کردید. با شما در مورد گی دو موپاسان هم نظر هستم.مدتی پیش شروع کردم هر هفته در مورد یک نویسنده و سبک و خلاصه آثارش از ابتدای قرن ۱۹ مطالعه میکنم. امروز در پی اثار موپا سان بودم که با مطلب شما برخورد کردم. سپاس. دوستانی که علاقمندند میتونیم تقسیم کنیم وباهم اشتراک بگذاریم.

سلام
من از شما متشکرم که با توجه و کامنت گذاشتن برای یکی از یادداشتهای قدیمی وبلاگ من رو به یاد این کتاب و نویسنده‌ی خوب انداختید.
براستی که باورم نمی شود نزدیک به سه سال از نوشتن این یادداشت گذشته است. زمان بیشتر از آن چه که فکر می کنیم از دستمان گریزان است.
منظور شما از جمله انتهایی کامنتتان را متوجه نشدم. چه چیزی را تقسیم کنیم و در چه جایی به اشتراک بگذاریم؟

محسن جمعه 16 دی 1401 ساعت 23:29

سلام اخیرا این کتاب تجدید چاپ شده، من تقریبا تمام کارهای موپاسان را خوانده ام؛ اما این مجموعه را هنوز نه، چند داستان دارد که در جای دیگری ندیدمشان...
شما درست گفتید در مورد موپاسان کار خوب در ایران انجام نشده، و در قدیم هم تنها به ترجمه ناقصی از بعضی از داستانهاش اکتفا شده، در صورتی که موپاسان شخصیت ادبی بسیار بزرگی است.
من شیفته اویم.

سلام بر شما دوست گرامی
خوشحالم که پست های قدیمی اینجا گاهی خواننده ای پیدا می کند و براستی کامنتهای پستهای قدیمی برای من یک جورهایی قوت قلبی است تا ادامه دهم و اصطلاحاً کرکره این وبلاگ را پائین نکشم.
در مورد موپاسان باید اعتراف کنم بعد از این کتاب هنوز به سراغ اثر دیگری از او نرفته ام. اما خبر خوش درباره این نویسنده این است که از زمان این یادداشت به بعد و البته کاملا بی ارتباط با این یادداشت مترجمی به نام جناب محمود گودرزی در نشر افق چند کار دیگر از موپاسان را ترجمه و منتشر کرده است و گویا این ترجمه ها نیز ادامه خواهد داشت.
من هم امیدوارم بتوانم بزودی کار دیگری از این نویسنده ی خاص فرانسوی بخوانم. ممنون از حضور، توجه و البته یادآوری شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد