هویت - میلان کوندرا

هرسال وقتی از نوبل ادبیات و نامزد هایش سخن به میان می آید نام چند نویسنده بزرگ که در کانون توجه و  البته در قید حیات هستند در ذهن خوانندگان نقش می بندد.نویسندگانی که هنوز برنده این جایزه نشده اند،شاید بهتر باشد درباره آنها از واژه برنده استفاده نکنیم، چرا که ارج این نویسندگان وهمچنین آثارشان آنقدری هست که دیگر نیازی به بردن این جایزه نداشته باشند و در واقع باید گفت بیش از نویسندگان  این ناکامی برای آکادمی نوبل بوده که هنوز افتخار قدردانی از این بزرگان را نصیب خودش نکرده است.افتخاری که با انتخاب نکردن بزرگانی همچون تولستوی،ناباکوف،پروست،چخوف،بورخس،زولا و بسیاری دیگرخود را تا کنون از آن محروم کرده است.در سالهای اخیر در کنار نامهای عجیب حاضر در میان نامزدهای این جایزه همیشه نام نویسندگانی چون راث، اتوود، واتیونگو، موراکامی والبته میلان کوندرا به چشم می خورد که متاسفانه فیلیپ راثِ پرکار امسال با ترک این دنیا ازاین لیست خارج شد ولی مطمئناً در لیست های زیادی برای همیشه باقی خواهد ماند.(مثل تیم ملی فوتبال ما).میلان اما همچنان هست و به عقیده بیشتر کارشناسان با توجه به مجموعه ی آثار منتشر شده از او در میان نویسندگان در قید حیات همیشه یک سر و گردن (بلکه چه بسا بیشتر) از بقیه سر است،این قضیه محدود به یکی دو سال اخیر نبوده وبرخی او را بیشتر از پاموک و یا حتی یوسا مستحق دریافت نوبل می دانستند.
او  که یک نویسنده چک تبار ساکن فرانسه است بیشتر با معروف ترین اثرش"سبکی تحمل ناپذیر هستی"شناخته می شود،کوندرا این کتاب را که در کشور ما به نام "بار هستی"ترجمه شده در سال1984به عنوان اولین رمانش منتشر کرد و تا کنون در کنار دومین اثر او  یعنی "جاودانگی"از محبوبترین کتابهای او به شمارمی آید.
اما کتابی که ما قصد داریم درباره اش با هم صحبت کنیم رمان "هویت" است،این رمان که  از آثار کم حجم این نویسنده می باشد 120 صفحه دارد ودر سال ۱۹۹۷ منتشر شده است .این کتاب رمانی تقریباً فلسفی با درونمایه ای عاشقانه است و دارای ۵۲ بخش کوتاه بوده که حجم هرکدامشان ازیکی دو صفحه هم تجاوز نمی کند.راوی دانای کل است و شخصیت های اصلی رمان زن و شوهری تقریبا میانسال با نام های ژان مارک و شانتال هستند.نویسنده در حین پرداختن به زندگی شخصی و همچنین رابطه میان این زوج به مسائل فلسفی و اندیشه های روانشناختی مورد علاقه اش می پردازد.
طبیعتاً برای شخصی چون من که به غیر از"هویت"تنها یک کتاب دیگر ازکوندراخوانده ام حق اظهار نظر آنچنانی درباره آثار و خط فکری این نویسنده وجود ندارد اما از بین این دو کتابی که از او خوانده ام با اینکه "جشن بی معنایی" را بیش از این دوست داشتم باید اعتراف کنم از شیوه بیان دردِ خودبیگانگی بشرِ امروز توسط کوندرا در این کتاب شگفت زده شدم و به نظرم از بین تمام نویسندگانی که تا کنون از آنها خوانده ام تنها کوندرا بوده است که توانسته در این حجم کم بسادگی به موضوعات فلسفی نظیر جبرو اختیار،مرگ و زندگی ، اخلاق و وظیفه و آزادی بپردازد.
نویسنده در این کتاب با سوالاتی که در ذهن خواننده ایجاد می کند به مسئله هویت بشر امروز می پردازد،سوالاتی از این دست که ما در پشت چهره های زن ،مرد،شوهر،کارمند،پدر،مادرو... از چه هویتی برخورداریم؟سرچشمه سوء تفاهمات بشر امروز در زندگی و حتی رابطه های شخصی اش کجاست؟عظمت و شکوه زندگی کجاست؟ اگه ما محکوم به خوراک ،نزدیکی و کاغذ توالتیم ،ما کی هستیم؟و اگه این همه ی ظرفیت ماست،چطور می تونیم به این که موجودات آزادی هستیم افتخار کنیم؟
.............
در ادامه مطلب بدون خطر لوث شدن داستان،با ژان مارک و شانتال و عقایدشان بیشتر آشنا می شویم، همچنین در این ادامه بخشهایی از متن کتاب که به نظرم جالب بوده اند را آورده ام.
مشخصات کتابی که من خواندم : ترجمه حسین کاظمی یزدی - انتشارات کتاب نشر نیکا - 120 صفحه - چاپ دوم 1395- در 1100 نسخه
...........................................................................
ژان_مارک
او مردی ست که گویا درباره همه چیز در زندگی اش به غیر از شانتال احساس بی انگیزگی می کند و دچار نوعی بی تفاوتی است که همه چیزِ دنیا حتی هویت خودش هم در نظرش بی اهمیت است. او در جوانی این بی انگیزگی را در انتخاب شغل هم داشته که به نظرم دلایش تا حدودی می تواند قانع کننده باشد:
ژان مارک هیچ وقت نمی توانست جادوی لحظه ای که یک فرد شغلی را انتخاب می کند دست کم بگیرد کاملا می دانست که زندگی آن قدر کوتاه است که آدم نمی تواند انتخاب کند که هر شغلی داشته باشد،او از این که احساس می کرد هیچ انگیزه ای به هیچ شغلی ندارد،مضطرب بود.با شکی بسیار به صف امکانات قابل دسترس نگاه می کرد:دادستان هایی که همه ی عمرشان را به آزار مردم می گذرانند،معلم هایی که بچه های گستاخ را می زنند،علم و تکنولوژی ای که درد پیشرفتش بیش تر از فایده اش است،پچ پچ تهی و پیچیده ی علوم اجتماعی،طراحی داخلی کاملا اسیر مُدی بود که او از آن متنفر بود،شغل داروسازهای بدبخت هم که امروزه به دست فروشی قوطی ها و بطری های دارو تنزل پیدا کرده است.وقتی سرگردان بود که باید چه شغلی برای کل زندگی اش انتخاب کند،خود درونش به سکوتی ناخوشایند فرو رفت.وقتی در نهایت پزشکی را انتخاب کرد،در واقع نه به یک تمایل قلبی پنهان که به ایده آلیسمی نوع دوستانه پاسخ می داد:او پزشکی را تنها شغلی می دانست که همواره برای انسان مفید است و پیشرفت  های تکنولوژیکش مستلزم کم ترین تاثیرات منفی است.  ص 50
البته او در نهایت رشته پزشکی را هم در دانشگاه نیمه کاره رها کرده و مشغول یک شغل کم اهمیت شد که نامی از آن در کتاب برده نمی شود.درواقع او تنها به مدد شغل شانتال که کار نسبتا پردرآمدی در یک شرکت تبلیغاتی بود زندگی می گذراند.او در بخشی از داستان به شانتال می گوید تنها حوادث تصادفی باعث شده جای او با شخصی مثل گدای محله شان عوض شود.

شانتال
اما شانتال و ادامه ماجرا ، او مدت ها پیش،از شوهرسابقش جدا شده و تنها فرزندی هم که از او داشته از دنیا رفته است.همچنین پس از آن و البته باز هم مدت ها پیش از آغاز داستان با ژان مارک که 4 سال از او کوچکتر است آشنا شده و با او ازدواج کرده است.آنها زندگی عاشقانه ای داشته و در واقع تنها دلیل تحمل این دنیا را وجود یکدیگر می دانند.
در ابتدای داستان شانتال را می بینیم که دریک تعطیلات در ساحل نورماندی یک شب زودتر از اینکه ژان مارک به او ملحق شود در رستوران یک هتل به تنهایی نشسته و به حرف های دو پیش خدمت زن که باهم در حال صحبت کردن هستند گوش می دهد.آن دو باهم درباره یک برنامه تلویزیونی صحبت می کردند که مربوط به معرفی افرادیست که ناپدید شده اند.شانتال به آنها نزدیک می شود و با آنها هم کلام می گردد و هر طور که هست سعی اش را انجام می دهد تا گفت و گو را از تراژدی به سمت مسئله ی دنیوی غذا بچرخاند و بعد از موفقیتش در این امر مشغول غذا خوردن می شود،کاری که همیشه از انجام دادن آن به تنهایی  بیزار بوده است.
این برخورد و مکالمات انجام شده  حسابی فکر شانتال را مشغول می کند،:
وقتی ژامبون را دربشقابش تکه تکه می کرد،نمی توانست ذهنش را از فکری که پیش خدمت در سرش انداخته بود،دور کند:در جهانی که همه ی حرکات ما ضبط می شود،جایی که در مغازه هایش با دوربین ها دیده می شویم،حرکات ما ضبط می شود،جایی که مردم مدام در حال تنه زدن به ما هستند ،جایی که حتی نمی توان بدون فضولی محققان ونظرسنجان ،معاشقه کرد(کجا معاشقه می کنید؟ چند بار در هفته؟)،چطور ممکن است کسی از زیر این نگاه ها در برود و بدون بر جا گذاشتن ردی از خود ناپدید شود.بله به طور قطع می دانست که آن برنامه با آن اسم وحشتناکش،پنهان ز دیده ها ،با صداقت و غمگینی اش او را نابود می کند،گویی از قلمرویی دیگر به تلویزیون فشار آورده اند که همه پوچی اش را تسلیم کند...
...شانتال تصور کرد که اگر روزی ژان مارک را اینگونه از دست بدهد،نمی داند و حتی تصور هم نمی کند که باید چه کار بکند.حتی نمی تواند خودش را بکشد،زیرا خودکشی نوعی خیانت ،امتناع از صبر کردن و از دست دادن شکیبایی خواهد بود.او محکوم به زندگی کردن تا زمانی است که این روزهای وحشتناک و بی رحمش به پایان برسد..
شانتال با این که سن و سالی از او گذشته اما به قول راوی هنوز زنی زیبا و جذاب است .او پس از گذراندن  یک شب سخت در هتل طی ماجراها و افکاری که در چند سطر قبل خواندیم وقتی در حال قدم زدن در ساحل است تمام توجهش را به مردان و زنان جوان و همچنین بچه ها معطوف می کند که بی توجه به او مشغول تفریح هستند، و پس از آنکه به هتل باز می گردد با ژان مارک مواجه می شود که بعد از دو روز بالاخره به او رسیده است. ژان مارک یک لحظه گمان می برد که شانتال را نمی شناسد، گویی چهره اش پیر شده و برق نگاهش به طور غریبی تند و زننده. از او می پرسد:
-شانتال چیه؟چی شده؟
شانتال می گوید:هیچی،هیچی.
-منظورت از هیچی،چیه؟کاملا داغونی.
-خیلی بد خوابیدم،تقریبا اصلا نخوابیدم و صبح خوبی هم نداشتم.
-چرا؟
-نمی دونم دلیل خاصی نداره.واقعا می گم.
-بگو دلیلش چیه.
-واقعا می گم.هیچ دلیلی نداره.
-ژان مارک اصرار کرد و در نهایت شانتال گفت
مردا  دیگه بر نمی گردن تا نگام کنن.
..................
 این جمله و شکافتن معنای واقعی آن است که  در طول داستان نقش مهمی را بازی خواهد کرد.
...................
و اما بخش های زیبایی از متن کتاب :
باید اینو درک کنی که هر کاری رو که انجام میدم ،چه دوست داشته باشم یا نه،به این منظور انجام می دم   که خوب انجامش بدم.اگه اینطوری نباشه کارمو از دست میدم،خیلی سخته که  تو کارت یه حرفه ای باشی و در عین حال از اون متنفرهم با باشی. ص 24

اینو همیشه یادت باشه که دین ما چیزی نیست جز ستایش زندگی .واژه ی "زندگی"شاهِ همه ی واژه هاست.شاه واژه ای که با واژه های بزرگ احاطه شده.واژه هایی مثل"ماجراجویی"،"آینده"و "امید"! راستی میدونی اسم رمز بمبی که رو هیروشیما ریختن چی بود؟"پسر کوچولو"!کسی که این اسم رمزو اختراع کرده،یه نابغه بوده!هیچ اسمی رو از این بهتر ،نمی تونستن تصور کنن.پسرکوچولو،بچه،بچه ی شیطون،طفل-هیچ کلمه ای نمی تونست تا این اندازه لطیف،حساس و پُر از آینده باشه.  ص 26

شانتال ژان مارک را نگاه می کرد و نوستالژی تحمل ناپذیری را نسبت به او احساس می کرد
نوستالژی؟ وقتی ژان مارک درست روبرویش نشسته بود،چطور می توانست به او حسی نوستالژیک داشته باشد؟چطور می توانید در حضور یک فرد،از غیابش زجر بکشید؟(ژان مارک پاسخ این پرسش را می دانست :اگر به آینده ای نگاه کنید که دیگر معشوقتان در آن نخواهد بود،و اگر مرگ معشوقتان حضور نامرئی داشته باشد،آنگاه در حضور او می توانید از حس نوستالژیک زجر بکشید.) ص 33

... همون موقع معنی منحصر به فرد دوستی رو فهمیدم.دوستی برای آدمی که حافظه اش درست کار می کنه،ناگزیره.شاید یادآوری گذشته مون،به قول معروف،برای حفظ تمامیت خودمون لازمه باشه.برای این که مطمئن بشی "خود"ت پژمرده و کوچیک نشده و در همون اندازه ی خودش باقی مونده،باید همیشه حافِظَتو مثل گلای گلدون آب بدی،و آب دادن حافظه یعنی این که با شاهدای گذشته ت که همون دوستاتن در ارتباط باشی.دوستا آیینه ما هستن،حافظه ی ما هستن،ما فقط ازشون می خوایم که هر از گاه این آیینه رو تمیز کنن تا بتونیم خودمونو توش ببینیم. ص 37

ژان مارک:  دوستی واسه من اثبات وجود چیزی قوی تر از ایدئولوژی،دین و کشوره. تو کتاب سه تفنگدارِدوما ،چار تا دوست همیشه رو به روی هم قرار می گرفتن و مجبور می شدن با هم بجنگن.ولی این مسئله هیچ تاثیری تو دوستی شون نداشت. اونا به حقایق گروه خودشون محل سگ نمی ذاشتن و بازم با حیله و مخفیانه همدیگه رو کمک می کردن.اونا دوستی رو بالاتر از حقیقت،هدف،دستورای فرماندهان،بالاتر از شاه و ملکه و بالاتر از هرچیزی می دونستن. ...دوما داستان تفنگدارانو واسه دویست سال بعد از زمان خودشون نوشته.یعنی اون از  همون زمان حس نوستالژیکی نسبت به دنیای دوستی ای داشته که بعدا گم شده ؟یا این که ناپدید شدن دوستی یه پدیده جدیدتره؟
شانتال:  من نمی تونم جواب این سوالو بدم.دوستی هیچ وقت واسه زن ها مسئله نبوده.   ص 37

... چون این روزا دوستی اون معنای سنتی خودشو نداره،به یه پیمان مراعات دو طرفه تبدیل شده که خلاصه ش میشه پیمان ادب.  ص 39 
نظرات 10 + ارسال نظر
لادن شنبه 9 تیر 1397 ساعت 13:57 http://lahoot.blogfa.com

تو برنامه هام هست تا اخر سال هویت ؛جهالت ؛ و اهستگی رو بخونم .

چه برنامه خوبی . من اما امسال امیدوارم از کوندرا به امیدخدا بتونم جاودانگی رو بخونم.که اگه اشتباه نکنم شما در کامنت جشن بی معنایی گفته بودید که خوندینش.
ممنون

بندباز سه‌شنبه 12 تیر 1397 ساعت 18:56 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام مهرداد
چه خوب کردی این تکه ها رو به صورت منتخب اینجا قرار دادی. با این کار اگر کسی هم وقت نداشته باشه یا دسترسی به کتاب برای مقدور نباشه، تا حدی می تونه از همین خطوط هم بهره ببره.
متشکرم.
برام خیلی جالبه که بشر امروزی اینقدر با موضوعات اصلی دچار چالش شده!... یه جورهایی انگار نسل های پیشین فقط زندگی می کردند و بشر امروزی فقط فکر می کنه!

سلام بر بندبازِ کتابخوان
راستش این کار به غیر از اونی که شما گفتی چند تا مزیت دیگه هم داره یکیش اینه که سطح یادداشت رو که با خط خطی های من به کف نزدیکه تا حدودی میبره بالا. یه مزیت دیگه اش برا خود منه که بعد یه مدت با خوندن مطلب و این بخشهای کوچیک بخش زیادی از متن و موضوع کتاب دوباره یادم میاد.به هرحال امیدوارم با نوشتنشون هیچ حقوقی از نویسنده و ناشر و مترجم نقض نکرده باشم.
اما بشر امروزی . راستش منم نمیدونم داره چیکار میکنه . اما یه سوال برام پیش اومد آیا اگه منو شما 100 سال پیش می نشستیم باهم در این باره صحبت می کردیم همچین چیزی به هم نمی گفتیم؟.فکر کنم می گفتیم.
نمی دونم چرا همیشه اینطور به نظر میاد که نسل پیشین زندگی می کردند و ما نمی کنیم.
کاشکی بشر امروزی دوربر من هم حداقل کمی فکر می کرد . زندگی کردنش پیشکش.

میله بدون پرچم چهارشنبه 13 تیر 1397 ساعت 17:35

سلام
واقعاً سخت است که در کاری حرفه‌ای باشیم و در عین‌حال از آن متنفر باشیم. تصورش هم سخت است. چون بیشتر آدمهایی را دیده‌ام که در کارشان حرفه‌ای نیستند و از آن هم متنفر هستند
من اگر شانتال بودم از رفاقت با ژان‌مارک لذت نمی‌بردم... دوز بی‌انگیزگی‌اش خیلی بالاست.

سلام
راستش این هم از آن جمله هاست.
منم بیشتر افرادی که دیدم همینطور بودند که شما میگی.طبیعتا کاری را که دوست نداشته باشیم هیچوقت آن را با جان و دل انجام نمی دهیم و از آن لذت هم نمی بریم و طبیعتاٌ نباید در آن حرفه ای شویم اما تکرار و ضرورت انجام آن ،کارِ خودش را می کند.به طور مثال شاید بتوان گفت یک کارگر بخش تزریق پلاستیک آن قدر یک کار را در روز تکرار می کند که چه بخواهد چه نخواهد در کاری که از آن متنفر است هم حرفه ای می شود.

این دوز بی انگیزگی درباره هرچیز توزندگی ژان مارک بالا باشه درباره شانتال اما اینطور نیست.اینو میشه تو خلال داستان فهمید،من بهش اشاره نمیکنم تا داستانو لو ندم.
اما خودمونیم چه چیزی گفتی میله.یه سوال تو ذهنم ایجاد کردی. الان نیم ساعته دارم به این فکر میکنم که چه چیزِ ژان مارک باعث شده بود که شانتال عاشقش بشه ودوستش داشته باشه. هر چی فکر کردم تا حالا که به جواب قانع کننده ای نرسیدم.

بندباز یکشنبه 17 تیر 1397 ساعت 11:31 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام مهرداد
در جواب به سوالی که پرسیده بودی، به نظرم اون اتفاق نمی افتاد. نسل های پیشین به دلیل مشکلات و مصائب زیاد زندگی، فرصت نمی کردند که مثل ما و الان به زندگی نگاه کنند. یکبار در جایی خونده بودم که بشر امروزی فکر می کنه که اگر کسی دوستش نداشته باشه، خواهد مرد! در حالیکه اگر به گذشته (گذشته های دورتر) برگردیم، مثلا در زندگی قبایلی، کسی از اینکه در طول عمرش یک نفر پیدا نشده که بهش ابراز علاقه کنه، ناراحت نمی شده!...
میخوام بگم زندگی کردن خیلی فرق داره با اینکه ما درباره ی زندگی فکر می کنیم و بعد زندگی می کنیم. ما فکر می کنیم اگر فلان شرایط رو داشته باشیم خوشبختیم در حالیکه در گذشته خیلی از شرایط وجود نداشت و باز انسان خوشحال بود!

سلام همینطوره ما الان مشکلاتی که اونا داشتند رو نداریم. مثلا لزومی نداره از کوه بریم پایین تا اینکه ازچشمه آب بیاریم یا لازم نیست هیزم بشکنیم وآرد آسیاب کنیم. پس بایدطبیعتاً زمان بیشتری داشته باشیم . پس چرا نداریم ؟ شاید آره بدن بشر امروز کمی بیشتر به آسایش رسیده باشه و ما کمتر فعالیت های طاقت فرسا انجام میدیم.اما گویا ذهن هامون بیمار شده یا شایدم زیادی پرکارشده.
قضیه داشتن و از دست دادن هم هست.و یا قضیه خوش بودنِ پیش از ندانستن .مثلا گذشتگان که برق نداشتند طبیعتا ناراحتی هایی داشتند اما در مجموع خوشحال بودند اما الان حتما از نداشتن برق نابود خواهند شد. اگر بخوایم یکمی رمانتیکش کنیم هم میتونیم یه مثال عشقی بزنیم: مثلا یه فرد تنها شاید زیاد خوشحال نباشه اما بی شک خوشحال تر از اونیه که ترکش کردند.
درباره بخش آخر کامنتت هم باید بگم فکر می کنم بشر ذاتش کمال گراست و همیشه برتر از اون جایگاهی رو دوست داره که در اون قرار داره. صرفا این میتونه یه نکته مثبت باشه اما اکثرا به جای حرکت برای رسیدن به اون ایده آل ما عادت کردیم حسرت بخوریم. امیدوارم همه بتونیم حرکت کنیم و رضایت داشته باشیم.

مدادسیاه یکشنبه 17 تیر 1397 ساعت 16:36

هویت را مدت ها پیش خوانده ام با این وجود داستان یا بازی بین شخصیت هایش که با همان پرسش و پاسخی آغاز می شود که آورده ای را کاملا به یاد دارم.

سلام . شک ندارم که من هم تا مدت ها آنها را در یاد خواهم داشت.

برام سوال پیش اومد که مداد سیاه از بین آثاری که ازکوندرا خوانده کدامیک را بیش از باقی آثارش دوست داشته و آن را بهترین اثر او میداند.
متشکرم

مدادسیاه دوشنبه 18 تیر 1397 ساعت 20:03

بی شک بار هستی و پس از آن جاودانگی.

با همه حجمه هایی که مبنی برسانسورهای این دو اثر هست با این حال سر فرصت بسراغ هر دو خواهم رفت .خوشبختانه به لطف یکی از دوستان جاودانگی رو هم کتابخونه م دارم.
ممنون

بندباز سه‌شنبه 19 تیر 1397 ساعت 11:43 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام مهرداد
با اون دو خط آخر پاسخت کاملا موافقم. امیدوارم که قدر این لحظه های زنده بودن رو بدونیم و ازشون درست استفاده کنیم.

سلام
من هم امیدوارم . کلا امید چیز خوبیه .

اسماعیل بابایی جمعه 22 تیر 1397 ساعت 13:57 http://www.fala.blogsky.com

سپاس بابت معرفی؛
متاسفانه این کتاب رو نخونده ام.

به نظر من کتاب های میلان کوندرا کتابهای قابل تاملیه . اما به هر حال با سلیقه همه هم سازگار نیست.
ممنون

سحر شنبه 23 تیر 1397 ساعت 16:56

من چهار تا از کارهای این نویسنده را خوانده ام که البته "هویت" بین شان نبود و حالا با این معرفی ات واقعاً دلم کتابی از کوندرا خواست! با مداد سیاه عزیز موافقم ... از خواندن دو کتابی که ذکر کرده اند بسیار لذت بردم و آموختم.

من تنها دو اثر ازش خوندم که به گمانم جزو هیچکدوم از چهار اثر خوانده شده شما نیست.از اونجا که من بخاطر مسائل مختلف که شاید بشه گفت مهترینش تنبلی باشه کتابهای کم حجم رو بیشتر میخونم برا همین رفتم سراغ این کتاب وگرنه جاودانگی رو هم در کتابخونه م داشتم.
این که معرفی من صرفا بخاطر خودش باعث ترغیب خواندن شخص کتابخوانی همچون خانم سحر شده باشه در نوع خودش برای من جای بسی امیدواری داره.البته امکان داره بخاطر چیزهای دیگه هم باشه. اما من خوشبینم
اتفاقا این اظهارنظرهای جناب مدادسیاه خیلی هم به کار ما آمده است. از جفتتان متشکرم.
اگر عمری باقی باشد جاودانگی را هم می خوانیم وپس از آن جاودانه خواهیم شد.
راستی در باب مخالفت جنابعالی با کیروش کبیر حسابت که جای خود.اما پاسخ علی الحساب رو در وبلاگ میله دادم.

سحر یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 11:44

پاسخ تو و میله را دیدم و بسی خرسند شدم ... باید بتوانیم با خرسندی با هم تعامل کنیم، این همان پایه ای است که حرفش را میزنی مهرداد و به نظرم گام اول است و حتی مهمتر از رسیدن به مدرسه های فوتبال و حرفه ای کردن بچه ها از دوازده سالگی ... ضمنا شجاعانه می گویم امیر قلعه نوعی و بقیه هم به راحتی می توانند تیم فعلی ایران را با همین نتایج رهبری کنند و پیش ببرند! من هم مثل میله امیدوارم در جام ملت ها کاری صورت دهیم، وگرنه خیلی بد می شود و امیدوارم نخواهیم از برگ ناداوری و "اگه طارمی اون پاس رو گل کرده بود" و بقیه چیزها استفاده کنیم، چون ناداوری بخشی از فوتبال است و طبعاً "اگه مراکش اون گل به خودی را نزده بود" هم در برابر گل طارمی قرار دارد!!!

با اگرها نمی شود فوتبال حرفه ای را پیش برد

این تعامل را که عمرا ما مردم بتوانیم انجام دهیم ،ژستش را خوب بلدیم بدهیم اما در عمل واویلاییم. امیدوارم بتوانیم.
مدرسه فوتبال که لازم است حتی از 8 سالگی ،اما بازم نه زیر نظر مربیانی چون قلعه نویی بلکه زیر نظر افراد بادانش تر و به روزتری مثل مهدی مهدوی کیا و هاشمیان و... در رابطه با این اظهار نظر شجاعانه ات هم باید شما رو یاد جام ملتهای آسیا 2007 با مربی گری این آقا بیندازم. یا دوران مربی گری اش در استقلال و تراکتور و نتایجش با آن تیم ها در لیگ قهرمانان.
تا وقتی روند آماده سازی تیم ملی یک کشور همینگونه آکواریوم وار انجام شود و رسیدگی به پایه وجود نداشته باشد وعدم وجود تجربه های لازم بازیکنان قبل از رسیدن به تیم ملی بزرگسال باید دلمان فقط به اتفاق خوش باشد.
امیدوارم اتفاق بیفتد و ما در جام ملتهای آسیا بدرخشیم و بالاخره قهرمان شویم.
اما بیش از آن امیدوارم کمی هم به درمان ریشه ها بپردازیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد