هرگز رهایم مکن - کازوئو ایشی گورو

همانطور که دوستداران کتاب و کتابخوانی در جریان هستند چند سال پیش لیستی در قالب یک کتاب تحت عنوان "1001 کتابی که باید پیش از مرگ بخوانید" منتشر گردید که براساس نظرات بیش از یکصد نویسنده ومنتقد ادبی تنظیم شده بود. در همان سالها علاقه مندان فارسی زبان هم بر اساس کتاب های ترجمه شده موجود در آن لیست که به چیزی حدود 500 عنوان می رسید،لیست هایی را تنظیم و در فضای مجازی منتشر کردند.در صدراولین لیست ارائه شده که بسیار هم مورد استقبال قرار گرفت نام  کتاب"هرگز رهایم مکن"به چشم می خورد که درآن زمان بسیاری از مخاطبان این لیست (از جمله خودم) را کنجکاو به خواندن این کتاب کرد و حتی بسیاری اینگونه با این نویسنده آشنا شدند و کارهای او را دنبال کردند.همچنین چند ماه پیش وقتی آکادمی اسکار نام "کازوئو ایشی گورو" را به عنوان برنده جایزه نوبل ادبیات درسال ۲۰۱۷ معرفی کرد همه نگاه ها به سمت این نویسنده وآثارش روانه شد و اینگونه بود که من به فکر بازخوانی این کتاب افتادم.
شاید از عنوان کتاب(هرگز رهایم مکن*) بر می آید که با یک داستان عاشقانه(حتی از نوع آبکی آن)مواجه باشیم،اما نه تنها به هیچ وجه اینگونه نیست بلکه خواننده بعد از خواندن آن متوجه خواهد شد که کتاب حرفهای زیادی برای گفتن دارد. به هر حال جوایز و افتخارات متعددی که این کتاب نصیب نویسنده اش کرده است می تواند گواه خوبی بر این مدعا باشد،نامزدی جایزه ی بوکر و سی کلارک و قرار گرفتن در لیست 100 رمان برتر انگلستان و همچنین معرفی آن به عنوان بهترین رمان سال 2005 از نظر مجله تایم تنها بخشی از این افتخارات است.
و اما بپردازیم به داستان این کتاب:
داستان در انگستان و در اواخر قرن بیستم اتفاق می افتد و راوی خودش را در ابتدای کتاب اینگونه به خواننده معرفی می کند
:
"اسمم کتی اچ است.سی و یک سال دارم و بیش از یازده سال است که پرستارم.میدانم،یک عمر است اما راستش می خواهند هشت ماه دیگر هم ادامه بدهم ،یعنی تا آخر سال.با این حساب تقریبا می شود دوازده سال تمام .حالا می دانم که سابقه کار طولانی ام ضرورتاً به این معنا نیست که کارم از نظر آنها محشر است.پرستاران خیلی خوبی را می شناسم که دو سه ساله عذرشان را خواسته اند و دست کم یک پرستار را می شناسم که به رغم بی مصرف بودن  چهارده سال آزگار به کارش ادامه داد. پس قصدم لاف زدن نیست اما به هر حال حتم دارم که از کارم راضی بوده اند و در کل،خودم هم همین طور."
کتی در ادامه برای ما از زندگی وخاطراتش می گوید.او به همراه روت و تومی که دیگر شخصیت های اصلی داستان و همچنین دوستان صمیمی او هستند در مدرسه ای شبانه روزی به نام هیلشم درس خوانده ،زندگی کرده و به قول معروف بزرگ شده است.در ابتدا همه چیز عادی به نظر می رسد اما نه هیلشم یک مدرسه عادی است و نه دانش آموزانی که در آن درس می خوانند.کتی همچنین برای ما از شیوه آموزش هیلشم می گوید،روشی که به تمام دانش آموزان القا می کند که این سرنوشت تلخ را بپذیرند و در طول کتاب خواهیم دید که سرپرست های مدرسه در این آموزش چقدر هم موفق بوده اند چرا که شاهد هیچ گونه اعتراضی از سوی دانش آموزان نیستیم و آن ها این موضوع را ناگزیر می دانند.
وقتی می گوئیم کتی از زندگی اش در هیلشم سخن می گوید در واقع از چیزهایی سخن می گوید که همه ما در مراحل رشدمان از کودکی تا نوجوانی و بزرگسالی با آنها مواجه بوده ایم و یا خواهیم بود.البته تفاوت های مهمی هم وجود دارد مثلا اینکه در هیلشم محدودیت شدید اطلاعاتی حاکم است و بچه ها به گونه ای پرورش می یابند که حتی در ارتباط برقرار کردن با یکدیگر هم مشکل دارند.آنها برای خرید هایشان هم اجازه ندارند از هیلشم بیرون بروند وماهانه از دنیای بیرون کامیونهایی وارد می شوند و برای آنها بازار های ماهانه برگذار می کنند و آنها می توانند با ژتون هایشان از آنجا خرید کنند.
و اما سرپرست ها: هیلشم توسط سرپرست هایی اداره می شود که انسانهایی از دنیای بیرون از هیلشم هستند. آنها از بچه ها می خواهند که خلاقیتشان را به کار بیندازند و آثار هنری خلق کنند و آن آثار را در بازاری بین خودشان بفروشند.اما چیزی که برای بچه ها بیش از آن اهمیت دارد این است که یکی از سرپرستها به نام دوشیزه لوسی ماهانه بهترین آثار هنری بچه ها را انتخاب می کند و با خود می برد و بین بچه ها شایع است که در جایی یک گالری از آثار بچه ها وجود دارد که آثار در آنجا به نمایش گذاشته می شوند.
سخن از شایعات بین بچه ها به میان آمد و نباید از این غافل شد که این هم یکی از روشهای تربیتی هیلشم بود،نمونه ای دیگر می تواند داستان بیشه ها باشد،هیلشم در جایی مانند یک تپه بنا شده که دورتا دور آن را بیشه هایی فرا گرفته است.بیشه هایی که داستان های وحشناکی درباره آنها می گفتند:
...یک بار،نه خیلی پیش از آن که ما به هیلشم بیاییم،پسر بچه ای با دوستانش به شدت دعوا می کند و به فراسوی مرزهای هیلشم می گریزد.دوروز بعد جسدش را پیدا می کنند،دردل آن بیشه ها،در حالی که به درختی بسته شده بود و دست و پایش بریده شده بودند.داستان دیگری که سر زبان ها افتاده بود سرگردان بودن شبح دختری در میان آن درخت ها بود... 
...سرپرست ها همیشه اصرار می کردند که این داستانها احمقانه اند.اما بعد بچه های با سابقه تر به ما می گفتند که خود سرپرستها وقتی که آنها بچه تر بودند،این وقایع را برایشان تعریف کرده بودند،و نیز این که به زودی همان داستان های شوم را برای ما هم تعریف خواهند کرد،همان طور که برای آن ها تعریف کرده بودند.
یکی دیگر از روشهای جالب توجه و البته بهتر است بگوئیم ظالمانه ی تربیت بچه ها در هیلشم این بود که سرپرست ها اطلاعات مورد نیازسالهای آتی بچه ها و یا هراطلاعاتی که قصد نداشتند در آینده مستقیما به آن اشاره کنند را در سنین پائین تر و چند سالی پیش از آنکه کودک حتی به درک آن برسد در اختیارش می گذاشتند و درست است که دانش آموزان چیز زیادی از آن اطلاعات سر در نمی آورد اما برای سرپرستها همین که ذره ای از آن اطلاعات در ذهن آنها ته نشین شود کافی بود.
....................
اگر خواننده ی این کتاب از آن دسته کتابخوان هایی باشد که در لابلای نوشته ها به دنبال معنا ومفهوم یا حرف اصلی نویسنده می گردند، بدون شک با رسیدن به صفحات انتهایی داستان عمیقاً به فکر فرو رفته و یا حتی اشک خواهد ریختچرا که خواننده با پی بردن به عمق این داستان لحظه ای خودش را جای آن کودکان گذاشته و فارغ از هر نوع اعتقادی که داشته باشد در مقیاسی بزرگترمتوجه نگاه نویسنده به زندگی انسان در این دنیا  خواهد شد: ما به دنیا می آییم ،زندگی می کنیم و می میریم واین سرنوشت برای ما چنان بدیهی است وآن را پذیرفته ایم که مسئله فقط اعتراض کردن ما به آن نیست بلکه ما هم مثل بچه های هیلشم دیگر همه مطمئن شده ایم اعتراضمان در این راه فایده ای نخواهد داشت و به هر حال روزی جسم همه ما این دنیا را ترک خواهد کرد.اما همواره در انتهای تاریکی میتوان به  دیدن بارقه هایی از امید چشم داشت.همانطور که ایشی گورو این نور را در دل شخصیت های داستانش به وسیله آن نقاشی ها و امید به آن مهلت بیشتر زندگی کردن** زنده نگه داشته بود.شاید در دنیای واقعی هم تنها وسیله ی جاودانه ماندن بشر،هنر باشد و تنها هنر بتواند به انسان مهلت بیشتری برای باقی ماندن نامش در دنیا هدیه کند.همانطور که چنین مهلتی را بیش از یکهزار سال است که برای هنرمندانی چون فردوسی طوسی فراهم کرده است.
....................
کازوئو ایشی گورو متولد 1954 در شهر ناکازاکی ژاپن است اما از پنج سالگی به همراه خانواده اش به انگلیس مهاجرت کرده و امروز یک نویسنده انگلیسی به حساب می آید.ایشیگورو یکی از مهمترین نویسنده های معاصرانگلیس شناخته می شود.او در سال 1989 بخاطر کتاب "بازمانده روز"برنده جایزه بوکر شد و همچنین دو کتاب دیگرش یعنی "وقتی یتیم بودیم"(2000)و"هرگز رهایم مکن"(2005) در فهرست نامزدهای نهایی این جایزه قرار گرفته اند و البته بدون شک بزرگترین افتخار این نویسنده کسب جایزه نوبل ادبیات بوده که آن رادر سال2017 از آن خود کرد. در لیست 1001 کتابی که باید پیش از مرگ خواند پنج اثر از این نویسنده حضور دارد. 
مشخصات کتابی که من خواندم: هرگز رهایم مکن-ترجمه سهیل سُمی - نشر ققنوس - چاپ سوم1389 -1100 نسخه - 367 صفحه

* هرگز رهایم مکن (never let me go) گویا عنوان قطعه ای  از یک موسیقی به خوانندگی شخصی به نام جودی بریج واتر است .
**جهت لوث نشدن داستان به پیشنهاد دوست خوبم  این داستانِ چند سال مهلت زندگیِ بیشتر و هیلشم را به ادامه مطلب منتقل کردم.

..............................
این چند خطی که در ادامه می آید داستان را لو خواهد داد.هر چند که از زیبایی آن کم نمی کند اما ندانستنش قبل از خواندن طبیعتا بهتر است. 

در واقع هیلشم مدرسه ایست که در آن  بچه ها را از کودکی به گونه ای پرورش می دهند که وقتی به سن خاصی رسیدند وظیفه دارند که اعضای بدنشان را اهدا کنند و گویا فقط به همین منظور هم به وجود آمده اند.
... شاید از همان موقع که پنج یا شش ساله اید ،همیشه نجوایی در گوشتان می شنوید که می گوید:(یه روزی،که شاید خیلی هم دور نباشه،باید بفهمی که چه احساسی داره)به این ترتیب،در انتظارید،حتی اگر دقیقاً ندانید که در انتظار چه هستید،در انتظار لحظه ای که درک کنید واقعا با دیگران فرق دارید،این که افرادی در آن سوی دیوار هستند،مثل مادام،که نه از شما متنفرند و نه بد شما را می خواهند،اما حتی با تصور وجودتان،با این تصور که شما چطور به این جهان آمده اید و چرا، بر خود می لرزند،کسانی که از تصور مالیده شدن دستتان به دستشان وحشت می کنند.اولین باری که با چشمان آن شخص به خودتان می نگرید،لحظه ی سرد و یخی است.مثل گذشتن از مقابل آینه ای است که هر روز از مقابلش می گذرید،و ناگهان تصویر دیگری از شما باز می تاباند،تصویری ناراحت کننده وعجیب. 
.......
همچنین در بین بچه ها این خبر و یا شایعه هم وجود داشت که اگر دختر و پسری در جوانی بتوانند ثابت کنند عاشق یکدیگر هستند در آن صورت  این امکان را پیدا می کنند تا پیش از اهدای اعضای بدنشان چند سال بیشتر مهلت زندگی را در اختیار داشته باشند. اینکه سرپرست ها چگونه از میان این همه دانش آموز می توانند بفهمند که هرکدام از آنها دارای چه شخصیتی هستند و اصلا چگونه به صحت این ادعای دوست داشتن آنها پی می برند سوالی است که پاسخش شاید همان نقاشی ها و آثار هنری باشد که در مقطع های مختلف سنی بطور مداوم از آنها می گرفتند و آنها را جمع آوری می کردند.
در واقع طبق این نظر شاید تنها"هنر" بتواند در سایه عشق آنها را نجات دهد و به آنها زندگی ببخشد،حتی اگر فقط برای چند سال بیشتر باشد.
نظرات 14 + ارسال نظر
مهدخت یکشنبه 26 فروردین 1397 ساعت 13:09

سلام .
جز "زن در ریگ روان" از کوبوآبه ، هنوز نتونستم با نویسندگان ژاپنی ارتباط بگیرم خصوصا جناب موراکامی. ( می تونم بگم از هیچ تلاشی فروگذار نکردم که شاید بتونم بخونم این نویسنده رو . اما نشد . و از برنامه ی مطالعاتی امسال خارج کردم ایشون رو . از کم سعادتی ِ این نویسنده ، همین بس!!!) . و البته هنوز به سراغ نویسنده ی نامبرده در یادداشت شما و آثارش نرفتم. اما خوشبختانه از خوانش "زن در ..." لذت بردم .
شاید بتونه ایشی گورو گزینه ی جایگزین خوبی باشه : )
ممنونم که می خونی و برای ما از تجربه ی خوانش ات می نویسی.
تندرست و بهروز باشی.

سلام
خیلی وقته که اسم کتاب زن در ریگ روان رو شنیدم و مطلب هم درباره اش خوندم و داستانش رو میدونم اما برام عجیبه تا قبل از این کامنت نمیدونم چرا فکر می کردم نویسنده اش آفریقاییه .
درباره ارتباط با نویسندگان ژاپنی هم شاید ایشی گورو رو نشه یک ژاپنی به حساب آورد.بهر حال بزرگ شده انگلستانه وبه نظر بسیاری از منتقدان ادبیات انگلیسی درآثارش بر ادبیات ژاپنی می چربه.
موراکامی رو هم که من تلاش نکرده ازش گریزانم(میدونم این اشتباهه).اما با توجه با شناخت کمی که ازش دارم هنوز هیچ کششی برا خوندن آثارش ندارم و اگر بخوام از نویسندگان آسیای شرقی تبارچیزی بخونم ترجیح میدم کتاب بازمانده روز ایشی گورو باشه.مخصوصا که مترجمش نجف دریا بندری هم هست.و یا شاید کتابی از مو یان تا ببینم این چی میگه که نوبل گرفته.

من هم از شما ممنونم که این صفحه و مطالبش رو دنبال میکنی.
شما هم تندرست و شاد باشید.

سحر یکشنبه 26 فروردین 1397 ساعت 13:37

سلام. همین‌طور که می‌دونی داستان این کتاب رو به صورت کلی می‌دونستم و خود داستانش دلیلی بود که سمت این کتاب نرم. ولی الان با خوندن مطلبت به این نتیجه رسیدم که اشتباه بزرگی بود و اینکه زیبایی یک اثر می‌تونه جدا از موضوع کلی داستان باشه. و حتما توی لیست طولانی کتاب‌هایی که باید بخونم قرار می‌گیره.

سلام
شناختم. سحر کالوینوخوان هستی.خوش اومدی.
آره بهت گفته بودم که با توجه به سلیقه ات از اون کتابهایی نخواهد بود که دوست داشته باشی. اما این هم هست که در گذر سالها سلیقه خوانش آدما تغییر خواهد کرد.
درباره کتاب که در مطلب خیلی پرجونگی کردم اما اینم بگم که به قول یکی از دوستان کتاب خوب کتابیه که برای خواننده چند تا سوال ایجاد کنه و ذهنش رو درگیر کنه و این کتاب اینکار رو میکنه. برداشت شخصی ای که ازکتاب درباره هنر و جاودانگی داشتم و در متن بهش اشاره کردم هم برام نکته جالبی بود.
راستی شما هم که موسیقی کار میکنی و خودت هم هنرمند هستی.
امیدوارم این لیست طولانی رو به سلامت طی کنی و لذت ببری.

بندباز یکشنبه 26 فروردین 1397 ساعت 19:28 http://dbandbaz.blogfa.com/

درود بر مهرداد گرامی
پست رو که خوندم به خاطرم اومد که این داستان رو در قالب فیلم سینمایی دیدم. کتاب رو نخوندم اما دیدن فیلم هم خالی از لطف نبود. هر چند مطمئنا قابل قیاس با خوانش کتاب نخواهد بود.
خوشحالم که این جمله را با رنگ متمایزی در بین سطرهای این متن دیدم:
"در واقع طبق این نظر شاید تنها"هنر" بتواند در سایه عشق آنها را نجات دهد و به آنها زندگی ببخشد،حتی اگر فقط برای چند سال بیشتر باشد."
این چیزی ست که قلبا به آن اعتقاد دارم. و خوشحالم که از این بین با نقاشی در تماس هستم. شاید یک روز بتوانم لااقل خودم را به وسیله ی نقاشی نجات بدهم.

سلام بر بندباز نقاش و یا نقاش بندباز؟ شاید هردوش .سلام
آره منم فیلم سینماییش رو دیدم. فیلمش بد نبود اما همونطور که گفتی به خوبی کتاب نبود مثلا من بازی شخصیت کتی رو در فیلم دوست نداشتم.اون کتی که من شخصیتش رو تو ذهنم با خوندن کتاب شکل داده بودم خیلی بهتر از کری مولیگان بود که نقش کتی رو بازی کرد.البته مدت زیادی از دیدن فیلم گذشته و دوست دارم و باید یه بار دیگه فیلم رو ببینم و نظر بدم.

درباره اون جمله هم نمیدونم که آیا منظور نویسنده واقعا این کتاب بوده یا نه.در هیچ نقدیی از کتاب هم چنین چیزی ندیدیم اما به هر حال این برداشت خودم از داستان بود.
حتما می تونی هنرمند

محبوب سه‌شنبه 28 فروردین 1397 ساعت 01:38 http://2zandarman.blog.ir/

چشم بادامی های کارشان درست است : )
این کتاب رو خوندم و یادم هست به شیوه خودم ازش نوشته بودم.
خوشبختانه با ادبیات ژاپن میانه خوبی دارم. فقط دروغ نگفته باشم. اولین باری که کتاب ژاپنی خواندم. آوای کوهستان ازکاواباتا بود، خسته م کرده بود. بس که توصیف و تفصیل ش زیاد بود. ولی کم کم ازژاپنی ها بیشتر خوندم. خوب رویان خفته ازهمین نویسنده. که خیلی خیلی دوستش داشتم. و با کوبوابه و برواوئه و موراکامی آشنا شدم. و چند شاعرژاپنی که الان حضور ذهن ندارم بس که اسمهایشان سخت است. بعد ازخواندن تمام اینها فهمیدم ادبیات ژاپن ادبیات ژاپن است. و نباید توقعی دیگر ازاو داشت. درنهایت خواندن های ژاپنی برام جالب و جذاب شد.

سلام
خوشحالم دوباره شما رو اینجا میبینم .
کنجکاو شدم نوشته ای که به روش خودتان درباره این کتاب نوشته اید را بخوانم.
اگر ایشی گورو را نویسنده ای ژاپنی به حساب بیاوریم جز آن اثری از این خطه نخوانده ام و امیدوارم بیشتر بخوانم .
یه سوال برام پیش اومد که این جمله که ادبیات ژاپن ادبیات ژاپن است و نباید از آن توقعی دیگر داشت جمله ای مثبت به حساب مباد یا منفی؟

لادن سه‌شنبه 28 فروردین 1397 ساعت 08:24 http://lahoot.blogfa.com

ایشی گورو رو دوست دارم. هم این کتاب هم بازمانده روز را خوانده ام. هر دوکتاب داستان ساده و روانی دارند ولی واقعا و به قول شما در انتهای داستان من رو به فکر فرو بردند.

سلام
باید بازمانده روز را امسال بخوانم و اگر خیلی بهم چسبید سراغ منظر پریده رنگ تپه ها می روم و غول مدفون و تسلی ناپذیر را هم اگر عمری باقی ماند می گذارم برای سالهای بعد.
البته هنوز هیچکدامشان را هنوزندارم

میله بدون پرچم سه‌شنبه 28 فروردین 1397 ساعت 17:57

سلام
یادم می‌آید وقتی به اواخر داستان نزدیک می‌شدم دوست نداشتم کتاب به پایان برسد... یادم می‌آید که اشک هم ریختم... این کتاب جایگاه ویژه‌ای در ذهن من دارد... شاید توی مایه‌های تاپ تن!...
یک پیشنهاد: کاش آن قسمتهایی که گره داستان را در زمینه شبیه‌سازی و اهدای عضو باز می‌کند را به ادامه مطلب منتقل کنی. البته برای امثال من که کتاب را خوانده‌اند تفاوتی ندارد اما برای کسانی که کتاب را نخوانده‌اند و دوست دارند آن را بخوانند کمی این قضیه متفاوت است. می‌دانم که چیزی از ارزش‌های کتاب کم نمی‌کند اما...

سلام
اولین مطلبی که درباره این کتاب خوندم مطلب میله بدون پرچم بود. در حین خوندن هم یاد مطلبت میفتادم و این حس که دوست نداشتی کتاب تموم بشه رو درکش کردم. کتاب عجیبی بود،اصلا نشون نمیداد که همچین کتابی باشه.
بابت پبشنهاد خوبت هم ممنونم. اصلاحش کردم.برا همینه که نیازمند سر زدن زود به زود دوستان بزرگواری چون شما هستم دیگه
با این که خودم همیشه سعی ام در اینه که تا اونجایی که میشه داستان رو لو ندم نمیدونم چرا درباره این کتاب حواسم به این قضیه نبود.گاهی بعضی کتابها هوش و حواس آدم را با خود می برند.
امیدوارم امسال بتونم کتاب دیگه ای از این نویسنده بخونم

مدادسیاه چهارشنبه 29 فروردین 1397 ساعت 21:36

این کتاب را سالهاست که گرفته ام اما آن را نخوانده ام. شاید علتش این است که دوستی در مورد آن گفته بود که بسیار غم انگیز است.
با این توصیفات فکر کنم باید بروم سراغش.

یکی از دوستان رو هم میشناسم که به همین دلیل نخوندش.به هر حال غم خاصی در کتاب وجود داره اما فکر میکنم با این حال حتما ارزش تجربه اش رو داره .حداقل برای من اینطور بود. خوشحال میشم بعد از خواندنش نظر شما رو هم درباره کتاب بدونم.
ممنون از حضورتان و خواندن این وبلاگ

محبوب یکشنبه 2 اردیبهشت 1397 ساعت 11:57 http://2zandarman.blog.ir/

سلام
خودتان گفتید اگرایشی گورو را یک نویسنده ژاپنی به حساب بیاورید ...
جوابش ساده ست دوست خوب.
منظورم از ادبیات ژاپن ادبیات ژاپن است دقیقا همین بود. این که ادبیات ژاپن را نمی شود با دیگران مقایسه کرد. یا بیشتر یا کمتر دوستش داشت یا هرچه...ادبیات ژاپن ژاپنی ست و نباید توقع دیگری از او داشت. شیوه نگارشی و نوع نگاه نویسندگان ژاپنی که من اسم بردم اصالت بیشتری دارند و به فرهنگ و آداب و سنن و حتی نگاه ژاپنی خیلی بیشتر پایبندند. حتی احساس می کنم تمام آن نویسندگان وقت نوشتن کیمونو به تن داشته اند و توی آن پیاله های کوچک شراب برنج می خوردند. : ) اما مثلا موراکامی یا همین جناب گورو. بازبیشترموراکامی اگرچه این دو نفر هم ژاپنی هستند و ژاپنی به حساب آمده اند و درردیف نویسندگان ژاپن قرارمی گیرند. ولی سبک نگارشی شان غربی ست. بازبین این دو موراکامی خیلی بیشتر...
و گفتم که رفته رفته ادبیات ژاپن برام جالب و جذاب شد. درمورد کاواباتا هم گفتم که خوب رویان خفته را بیشتردوست داشتم. شاید به دلیل فضای سورئالی که داشت و فرهنگ و سنن ژاپنی رو درسبک جدیدی ارائه داده بود که خستگی کتاب قبلی آوای کوهستان ش از تنم دررفت. لازمه بگم که اتفاقا اوای کوهستان یکی از بهترین و مشهورترین کتاب های ژاپنی هست که یادمه خیلی هم طرفدارداشت. ولی خوب سلیقه ست دیگه و فکرمی کنم هرچه بیشتربه موراکامی نزدیک شدم این ...اتفاق خوب افتاد. شاید برای این که با ادبیات غرب اشنا ترو به قول معروف امخته ترم.

سلام
با توجه به تعریف شما و اینکه من تا کنون ادبیات اصیل ژاپنی که شما نام بردید را نخوانده ام طبیعتا نمی توانم این لذتی که شما تعریفش را می کنید را درکنم.
باشد تا سر فرصت از این خطه بخوانیم و این مزه را درک کنیم.و یا حتی از موراکامی.
ممنون

محبوب یکشنبه 2 اردیبهشت 1397 ساعت 12:05

در مورد این کتاب نوشته خود م رو تو فیسبوک گذاشته بودم. سال ۹۰ بود. الان یکی دو سال هست فیسبوک نمی رم. دروغ نگفته باشم رمزشو فراموش کردم و راهم نمی ده وگرنه می رفتم : )
یادمه عکس کتاب رو تو آشپزخونه گرفته بودم. طرح جلدش مثل این نبود. تازه تمومش کرده بودم و گذاشته بودم کنارمیزنهار همراه قابلمه و کاسه و نون و نمک تا بعد نهار وقت کنم ببرم بگذارمش تو کتابخونه : ). همون عکس شلخته رو با چند خط کوتاه درمورد نوشته های خودم گذاشتم انیستا گرام. فکرمی کنم هنوزهم همونجا باشه.
و امیدوارم تو خوندن ادبیات ژاپن موفق باشی و لذتش رو ببری.

منم مدتهاست به آن دیار پرطرفدار درجهان و کم طرفداردر ایران نرفته ام و همه رمزهاش رو فراموش کردم . ممنون از انتقال تجربه خوندنتون.
منم امیدوارم

مجید مویدی سه‌شنبه 4 اردیبهشت 1397 ساعت 08:47

سلام
از ایشی گورو، "بازمانده ی روز" و "وقتی یتیم بودیم" رو خوندم. اولی رو، پایین تر از اون همه تعریفی که ازش می شد دیدم، و دومی رو خیلی شایسته تر از اونچه یادداشت ها یا بررسی ها درباره ش گفته بودن.
هر دو رو دوست داشتم، اما "وقتی یتیم...." بهم کاملا چسبید.
+ یه مطلب هم نوشتم بودم راجع به هر دو تا، که مطلب بازمانده ی روز رو توی همین وبلاگ پست کردم. بعد از خوندنش،، کم و بیش تصمیم داشتم حالاها سمت این نویسنده نرم، اما حقیقتش با خوندن این مطلب، مشتاق شدم برم ببینم چی میگه و چه جوری میگه

سلام بر مجید همراه
الان سه چها روزه که وبلاگت رو باز می کنم که مطلب اپرای شناور رو بخونم و همچین تو گرفتاریها شناور میشم که میبینم بازم نخوندمش و اینقدر شناور شدم و نیومدم که آخرش خودت اومدی اینجا و خوش اومدی.

منم از بازمانده ی روز خیلی تعریف شنیدم حتی از یکی دو نفر که خونده بودنش و بعدش هر گز رهایم نکن رو خوندن شنیدم که می گفتن بازمانده ی روز بهتر از این کتاب بود الانم با این نظر تو کلا گیج شدم .بیخیال،اما چه خوب که گفتی مطلبی درباره اش داری حتما امروز میام اون مطلب رو به همراه اپرای شناوربه همراه چای به عنوان عصرانه میل می کنم و حالشو میبرم.
وقتی یتیم بودیم هم دقیقا درست میگی همین حس رو منم از یادداشت ها داشتو و دیدم که همگی به این کتاب حمله کرده بودند و اون رو کتاب ضعیفی می دونستند شایدم بخاطر همین هنوز سراغش نرفتم.

خوشحالم مطلب کارشو خوب انجام داده. امیدوارم بعد از خوندنش توسط تو باعث شرمندگی من نشه.
ممنون از حضورت رفیق

اسماعیل بابایی پنج‌شنبه 20 اردیبهشت 1397 ساعت 14:52 http://www.fala.blogsky.com

درود آقا مرداد؛
بهره می برم از پست هاتون.
سپاس بابت معرفی این آثار.

سلام دوست عزیز
شما بزرگواری
اگر واقعا بهره ای در این مطالب باشه .بهره بردنش باعث خوشحالی منه
ادادتمند

اسماعیل بابایی شنبه 22 اردیبهشت 1397 ساعت 11:39 http://www.fala.blogsky.com

ببخشید که توی تایپ اسمتون رو "مرداد" نوشته م.

ای بابا پیش میاد دیگه .الانم دیدم من ارادتمند رو ادادتمند نوشته بودم.
مخلصیم

zmb سه‌شنبه 17 مهر 1397 ساعت 15:07

ایشی گورو رو با همین کتاب شروع خواهم کرد.
ممنون از شما

سلام
بسیار هم عالی .
خوشحال میشم بعد از خوندن کتاب نظرتون رو درباره اش با ما درمیون بزارید.
ممنون از حضور شما

زهرا شبستری جمعه 4 بهمن 1398 ساعت 14:46

یکی از دردناک‌ترین کتابهایی که خوندم. انگار‌ چنگ می‌ندازه توی عمق وجود آدم. با اینکه فضاش تا حدی فانتزی و ساخته‌ی نویسندس اما کاملا قابلیت همذات‌پنداری داره. این کتاب باعث شد امسال فقط ایشی‌گورو بخونم یعنی نویسنده‌ای که روش فوکوس کردم ایشونه. متخصص روایت‌ غیر متعهد، بازی با خاطرات و بیان دردهای انسان که همیشه فیلتر نگاه خودش سخت‌ترین پوششه براش

سلام بر شما دوست گرامی
به خانه ما در بلاگستان خوش آمدید
از شما بخاطر این کامنت سپاسگزارم چرا که باعث شد دوباره این یادداشت را بخوانم و تجدید خاطره لذت بخشی بود.
حق با شماست، اما "دردناک ترین" شاید واژه ای باشد که می تواتد برای شخصی که کتاب را هنوز نخوانده تا حدودی غلط انداز باشد. البته من و شما می دانیم که هست اما شاید دردی است که کشیدنش مثلا واجب باشد، به گمانم واژه دلپذیر هم نمی توان به آن اختصاص داد اما شاید چیزی شبیه به این و یا هردو. همانطور که با توجه به نام کتاب هم نمی توان کتاب را کتابی عاشقانه قلمداد نمود.
بله، این بازی با خاطراتی که ازش نامبردید گویا یکی از رازهای جذابیت کتابهای این نویسنده برای انسانهای خاطره باز است. به هر حال گویا من درنگم در خواندن آثار این نویسنده خوب زیاد شده و باید خیلی زود جایی در بین کتابهای پیش رو برای یکی از آثار او باز کنم.
سپاس از حضور شما، باز هم منتظر حضورتان در پای یادداشت ها خواهم بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد