هیولا - پل استر

شش روز پیش در کنار یکی از جاده های شمالِ ویسکونزین مردی خود را منفجر کرد . شاهدی در آنجا نبود،ولی ظاهراً مرد در کنار اتومبیلش که نزدیک چمن ها پارک شده بود ،نشسته بود و بمبی که در حال ساختن آن بود،تصادفاً منفجر شد.

این آغاز رمان "لویاتان" است که به فارسی هیولا ترجمه شده است. طبق یادداشت مترجم در ابتدای کتاب واژه ی لویاتان (یا در تلفظ صحیحش لِوای تِن) در انجیل به معنی حیوانی افسانه ای است،نوعی هیولای عظیم و بسیار نیرومند دریایی که هیچ قدرتی یارای برابری با آن را ندارد. نخستین بار در قرن هفدهم توماس هابز این نام را برای کتابی که درباره جامعه و سیاست نوشته بود برگزید و وام گرفتن این عنوان از سوی استر که به جامعه ی امریکا با دیدی انتقادی می نگرد هم جای تعجب ندارد . با این تفاوت که استر بر خلاف هابز در این  کتاب منظورش از هیولا و قدرت مطلقی که هیچ نیرویی یارای برابری با آن را ندارد سیاست نیست بلکه مسئله ای است که استر در بیشتر رمان هایش به آن می پردازد و آن چیزی نیست جز تصادف.همانطور که در یکی از رمان هایش می گوید:

"آن چه بر جهان حکومت می کند، پیشامد و احتمال است ،تصادف محض و تصادف هر روز مثل سایه ما را تعقیب می کند ..."

و یا در این کتاب می گوید:

"هر چیز ممکن است اتفاق بیفتد ،هرطور که باشد ،همیشه اتفاق می افتد ."

راویِ این کتاب مانند اغلب آثار استر یک نویسنده است .نویسنده ای به نام پیتر آرون که از ابتدای کتابی که ما در حال خواندن آن هستیم شروع به صحبت کردن با خواننده می کند.موضوع صحبتش البته فقط خودش و اتفاقاتی که بر او گذشته نیست و بیشتر به دوست نویسنده اش بنجامین ساچز می پردازد. بنجامین ساچز در طول زندگی اش تنها یک کتاب نوشته است که آن را هم مدیون عقایدش می باشد چرا که وقتی در سالهای جنگ امریکا با ویتنام به ارتش فراخوانده شد به جنگ نرفت و به همین خاطر به زندان افتاد و در آنجا بود که کتابش را نوشت . شاید از صفحات ابتدایی تا نیمه کتاب، اعمال و رفتار بنجامین ساچز برای خواننده عجیب و غیر قابل درک به نظر برسد اما بعد از خواندن کتاب تا پایان و آشنا شدن خواننده با لایه های این شخصیت و اتفاقاتی که از پس هم و به صورت تصادفی در پیش رویش قرار می گیرد قابل درک خواهد شد.

پیتر آرون  و بنجامین سانچز پانزده سال پیش از زمان روایت این کتاب در یک روز زمستانی از طرف ناشر به مراسمی شبیه به معرفی کتاب دعوت می شوند تا هرکدام بخش هایی از کتابشان را بخوانند. در آن روز برف شدیدی می بارد و به دلیل نامساعد بودن آب و هوا مراسم لغو می شود اما پیتر و بِن طی چند خرده تصادف درجریان لغو شدن مراسم قرار نمی گیرند ودر آن کولاک هرکدام به سختی خود را به محل برگذاری مراسم می رسانند و با کافه ی خالی مواجه می شوند .آنها که پیش از این همدیگر را نمی شناختند تصادفی با هم آشنا شده و پس از گپ و گفتی پُر و پیمان که تقریباً 30 صفحه ابتدایی کتاب را تشکیل می دهد به دوستان صمیمی یکدیگر تبدیل می شوند .

امروز(سال 1990) که کتاب روایت می شود پانزده سال از دوستی بن و پیتر و شش روز از کشته شدن مرد ناشناس طی انفجار گذشته وهنوز پلیس به هویت مقتول پی نبرده است اما وقتی ماموران اف بی آی با همکاری پلیس محلی در آثار ناچیز باقی مانده از جسد مقتول به تکه کاغذی بر می خورند که شماره تلفن پیتر روی آن نوشته شده است به سراغ او می روند و در این مورد چند پرسش از او می کنند،(پس از آن است که  پیتر مطمئن می شود که مقتول کسی نیست جز دوست نویسنده اش بنجامین ساچز) اما پیتر به ماموران چیزی نمی گوید و به جای آن برای افشای این راز شروع به نوشتن کتابی می کند که ما در حال خواندن آن هستیم.

"داستانی که باید نقل کنم نسبتاً پیچیده است و اگر تا پیش از این که آن ها به پاسخ های شان برسند آن را تمام نکنم ،کلماتی که خواهم نوشت مفهومی نخواهند داشت . پس از اینکه راز فاش شد،حتماً انواع دروغ ها را رواج خواهند داد ،مطالب زشتی در روزنامه ها و مجلات منعکس خواهد شد و در ظرف چند روز آبروی او را خواهند برد .مسئله این نیست که بخواهم از اعمال او دفاع کنم ،اما از آنجا که امکان دفاع از خود را ندارد،کمترین کاری که می توانم انجام بدهم توضیح این واقعیت است که او که بود و ماجراهایی که به پیدا شدنِ او در آن جاده ی ویسکونزین ختم شد چگونه روی داد..." 

و این است آغاز رازگشایی زندگی بنجامین ساچز توسط پیتر آرون و یا شرح چگونگی رشد و سایه افکنی  هیولا بر زندگی این نویسنده.

...........................................................

پل استر(Paul Auster) نویسنده ی 70 ساله امریکایی است که از چند سال گذشته آثارش در ایران هم طرفداران زیادی پیدا کرده است و آخرین کتابش به نام 4321 نه تنها در لیست شش نامزد نهایی جایزه ی بوکر2017  قرار گرفت بلکه چند روز پیش جایزه ی کتاب خارجی اینتر فرانسه را هم  از آن خود کرده است .

پی نوشت 1:  پیش ازهیولا از استر کتابهای ارواح،اتاق دربسته و تیمبوکتو  را خوانده بودم. از خواندن دو کتاب اول که مدت زیادی گذشته و نمی توانم نظر بدهم اما بین این دو کتاب که در وبلاگ درباره اش نوشتم هردو خوب بودند اما تیمبوکتو را بیشتر دوست داشتم.

پی نوشت 2:  نشر افق با خرید کپی رایت آثار استر را در ایران به چاپ می رساندو اولین مترجم آثار استر در ایران خجسته کیهان بوده است که به نظرم ترجمه این کتاب هم ترجمه خوبی بود.

مصاحبه ای از خانم کیهان می خواندم که درآن گفته بود وقتی درباره کتابِ "ناپیدا" به آقای استر ای میل دادم و گفتم رابطه نامتعارفی که در کتاب است را نمی توانیم آنگونه که هست در اینجا ترجمه و چاپ کنیم و مجبوریم بخشهایی که به شرح این رابطه می پردازد را حذف کنیم ،اما کلیت رابطه قابل حدس است. او در پاسخ به خوبی ما را درک کرد و گفت هر مشکلی داشتید با من تماس بگیرید من کمک می کنم. (قابل توجه نویسندگانی که احساس می کنند نوشته شان وحی منزل است)

مشخصات کتابی که من خواندم: 

ترجمه ی خجسته کیهان-نشر افق-چاپ اول -زمستان 86 - 2200 نسخه - 335 صفحه


در ادامه مطلب بخش هایی از متن را آورده ام.

 

 .........................................

-لابد آن هفده ماه زندان وحشتناک بوده. 

- نه آن قدر که فکر می کنی . در زندان چیزی نیست که موجب نگرانی باشد. روزی سه وعده غذا می خوری،ناچار نیستی لباس هایت را بشویی و همه ی زندگی ات از قبل برنامه ریزی شده . نمی دانی این وضع  چه قدر آدم را آزاد می گذارد . ص 36


اگر بدانی مردم وقتی خیال کنند جنون داری ،چگونه تنهایت می گذارند ،تعجب می کنی. وقتی بتوانی آن نگاه خاص را تقلید کنی،در برابر مشکلات واکسینه می شوی. ص 37


پس از این که نیروی از میان بردنِ خود را یافتیم ،ایده ی زندگی انسان تغییر کرد،حتی هوایی که تنفس می کردیم به بوی گند مرگ آلود شد . ص 41


هیچ کس نمی تواند بگوید یک کتاب از کجا می آید ،به خصوص کسی که آن را می نویسد .کتاب ها از نادانی زاده می شوند و اگر پس از نوشته شدن به زندگی ادامه دهند ،فقط به این خاطر است که درست درک نمی شوند.  !  ص 59


ساچز مانند سایر مردم تابع ساعت نبود و در نتیجه هرگز احساس نمی کرد وقتش را تلف می کند . این به آن معنی نیست که تولید نمی کرد،اما دیوار میان کار و تفریح برایش چنان کوتاه شده بود که به زحمت می توانست آن را ببیند .گمان می کنم این وضع به نویسندگی اش کمک می کرد ،چون ظاهرا بهترین ایده هایش وقتی از پشت میز دور بود ،به ذهنش می رسیدند . از این دیدگاه برای او همه چیز در طبقه بندی کار قرار می گرفت . غذا خوردن کار بود ،تماشای بازی های بسکتبال کار بود،نیمه شب همراه یک دوست در میخانه نشستن کار بود .برخلاف ظاهرش ،لحظه ای نبود که او در حال کارکردن نباشد. ص 66


خوب نیست آدم در گذشته باقی بماند. زندگی آن قدر جالب هست که فقط به گذشته نپردازیم . ص 74


بر خلاف ساچز، زبان هرگز در دسترس من نبوده است.من درون اندیشه هایم ،طوری که انگار در اتاقی در بسته محبوس باشم ،در برزخ میان احساس و بیان در تله افتاده ام و هر قدر هم تلاش کنم تا به بیان برسم ،به ندرت به چیزی بیش از لکنتی گنگ دست می یابم. ص 78


آن سال تنها دارایی من یک تشک ،یک میز کوچک،دو صندلی،یک اجاق برقی ،مقداری وسایل آشپزخانه ،و یک کارتن بود.این ها کم ترین وسایل برای زنده ماندن بودند ،اما من واقعا در آن اتاق خوشبخت بودم .و به قول ساچز: پناهگاهی برای درون بود ،اتاقی که تنها کُنشِ ممکن در آن اندیشیدن است. ص 88


اوایل دهه ی 1980 بود، روز ها ی گروگان گیری در ایران ،فجایع خمر سرخ در کامبوج و جنگ افغانستان .  ص 134


این که بخواهیم از آن چه در ضمیرمان می گذرد آگاه باشیم به قدر کافی مشکل است،چه برسد به خواندنِ فکر دیکران. ص 143


گفتم :هر کس در جزئی از وجود خود می خواهد بمیرد.همیشه شعله ی پنهان و کوچکی از میل به نابودی در ما شعله ور است .  ص 177


داشتن وجدانِ آگاه و احساسِ گناه در برابر هوس ها می تواند مرد خوبی را به بیراهه بکشد و درستکاری اش را زیر سوال ببرد. ص 190 


می گفت مقالاتش مربوط به مسایل روز بودند و هر یک را به دلیلی خاص نوشته بود ،همین جا دادن آن ها در یک کتاب معنی ندارد. یک بار به من گفت بهتر است بگذاریم این مقالات به مرگ طبیعی بمیرند.بگذار مردم آن ها را یک بار بخوانند و فراموش شان کنند،لازم نیست برای شان مقبره درست کنیم. ص 194


 پس از تولد سونیا  تا شش یا هشت هفته با کسی تماس نداشتم .ایریس و من در سرزمین کودک سرگردان بودیم ،کشوری که در آن خواب ممنوع است و شب را نمی توان از روز تشخیص داد ،کشوری که گِردِ مرزهایش دیواری است و خواسته های سروری کوچک به طور مطلق بر آن حکومت می کند. ص 200


هر روز تکرار روز های پیشین بود.امروز شبیه دیروز بود،فردا شبیه امروز می شد و آن چه هفته ی آینده روی می داد به طور مبهمی با آن چه که در این هفته گذشته بود ،گره می خورد.  ص 202


شاید این وضعیت برای اینکه حقیقت داشته باشد زیادی خوب به نظر می رسید ،اما ساچز دیگر قادر نبود درباره ی آنچه خوب است و آن چه حقیقت دارد فکر کند .راستش دیگر نمی توانست درباره ی هیچ چیز فکر کند .  ص 293


برخلاف پرچم که گاهی موجب عدم توافق میان مردم می شود ،مجسمه ی آزادی نمادی است که مباحثه نمی آفریند.بسیاری از آمریکایی ها نسبت به پرچم شان احساس غرور می کنند، اما بسیاری هم از آن شرمسارند.درحالی که مجسمه ی آزادی از این اختلافات در امان است.در صد سال گذشته فراسوی سیاست و ایدئولوژی ،در مرز کشور پابرجا مانده و نماد همه ی خصلت های نیکو بوده است. ص 298

نظرات 11 + ارسال نظر
ملکه جمعه 20 بهمن 1396 ساعت 01:26

سلام بر کتابخوان و کتابخوانان
امیدوارم کتاب بخونم .همین.

و سلام بر کتابدوستان.
منم امیدوارم.
وهمینطورامیدوارم بیشتر بفهمم.

میله بدون پرچم سه‌شنبه 24 بهمن 1396 ساعت 08:21

سلام
پل استر و باز هم تصادف
من سه‌گانه و تیمبوکتو را خوانده‌ام... در مورد برخی دیگر از کتابهایش نیز چیزهایی خوانده‌ام اما الان بدم نیامد این کتاب را هم به کتابخانه‌ام اضافه کنم. طرح پیچیده و خوبی داشت. امیدوارم به همین اندازه هم جذاب باشد اما در این زمینه کمی تردید دارم چون به نظرم طرح داستانهای استر از خود داستان جذاب‌تر است!
البته در کل حس خوبی نسبت به ایشان دارم. حالا آن نکاتی که در مورد شخص خودش نوشته‌اند جای خود دارد. یک مصاحبه جالب هم با سیب گاز زده داشت که آن هم جذاب بود و نشان می داد شخصیت جالبی دارد.

سلام
بله پل استر است دیگر . یاد یکی از مخاطبان وبلاگت به نام طلبه افتادم که اساتیدش به او پل استر را پیشنهاد کرده بودند .
درباره سه چهار کتابی که از استر میشناسم نظر من هم تقریبا همین است .استر طرح های تمیز و گاهاً بکری برای داستانهایش دارد اما شاید داستان در حد آن طرح معرکه پیش نرود البته فکر میکنم این خواننده را خیلی هم اذیت نمی کند چرا که بنظرم طرح آنقدر خوب هست که چیزهای دیگر را پوشش بدهد . شاید هیولا هم از این دست کتابها بوده هرچند نسبتاً کشش و جذابیت داستان خوب بود اما در این حد که اگر منِ نوعی مثلا اگر تیمبوکتو را نخوانده بودم و به این نویسنده اعتماد نداشتم شاید این داستان را تا پایان ادامه نمیدادم. و حتما ضرر می کردم.(البته حکم صادر نمی کنم و میگم شاید)
رمان هیولا جزء چند کار اول ترجمه شده استر در ایران بود و آنچنان که حقش بود مورد توجه قرار نگرفت.هرچند از سه گانه چیزای خیلی کمی در ذهن دارم اما فکر میکنم نوع نوشتن استر در هیولا بیشتر شبیه تیمبوکتو باشه تا سه گانه . بیشتر شبیه داستانه و خیلی چیزای عجیب غریب و غیر قابل فهم در اون پیدا نمیشه.
منم حسم به این نویسنده خوبه در این حد که به غیر از بازخوانی سه گانه دوست دارم کتابهای دیگری مثل سانست پارک یا سفر در اتاق تحریرش را هم بخرم و بخوانم.
چند مصاحبه با او را خوانده ام که جالب بودند منتها این مصاحبه ای که شما گفتید را پیدا نکردم.

لادن سه‌شنبه 24 بهمن 1396 ساعت 13:30 http://lahoot.blogfa.com

جالب به نظر میرسه

همینطوره
در نوع خودش جالبه .

بندباز جمعه 27 بهمن 1396 ساعت 12:20 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام
چقدر این جمله برام جالب بود: "کتاب ها از نادانی زاده می شوند و اگر پس از نوشته شدن به زندگی ادامه دهند ،فقط به این خاطر است که درست درک نمی شوند. ! ص 59"

از ذره ذره های کتاب، که مثل دونه پاشیده بودی روی این صفحه، آدم مثل یاکریم هی نوک می زنه و آخرشم اسیر می شه بره کتاب رو پیدا کنه و بخونه... چقدر آدم ها شبیه هم هستند و با هم فرق دارند!... این عجیب و غریب بودن برام جالبه ولی گمونم اگر بخوام از استر چیزی بخونم همون تیمبوکتو رو پیدا کنم که اینقدر ازش تعریف می کنی.

سلام
این جمله ای بود که فکر منم خیلی درگیر کرد و اگه دقت کرده باشی برخلاف همه ی جمله ها یه علامت تعجب کنارش داره . این هم نشان از تعجبه و هم یه جورایی یه یادآوری برا خودم در آینده وقتی متن رو میبینم.
دونه ها که کار پل استره و یار کریم های اطراف ما هم همه بسیار خوش سلیقه . دیگه می مونه شیوه دونه پاشی من که امیدوارم هنر نویسنده رو ضایع نکنه.تعبیر جالبی بود.
بنجامین ساچز در واقع هدفش چیز عجیب غریبی جز رسیدن به آزادی نبود .شاید بشه گفت ما و دنیای پیرامون ساچز از خودش عجیب ترهستیم .تمام تلاشمون رو میکنیم تا اون رو هم مثل خودمون بکنیم.
با توجه به این که یکی از سه گانه نیویورک را خوانده ای و فکر میکنم پیش از ادامه ی سه گانه و هیولا ،تیمبوکتو گزینه بهتری باشد . باز هم سلیقه است و ممکن است خوشت نیاید.
ممنون از وقت گرانبهای هدیه شده در راه خوانش این وبلاگ.

مدادسیاه جمعه 27 بهمن 1396 ساعت 18:20

من هیچ دلیل موجهی برای نخواندن پل استر ندارم. با این وجود جز یکی دو اثر از او نخوانده ام و سه گانه نیویورک هم مدتها ست در کتابخانه ام خاک می خورد.

فکر می کنم برای یک حرفه ای چون شما بسیار جالب توجه تر باشد .
الان چرخی در وبلاگتان زدم گویا از آن چند کتابی که از او خوانده اید هم ننوشته اید و یا شاید من نتوانستم پیدایش کنم .به هر حال امیدوارم به زودی اثری از این نویسنده ی تصادف دوست بخوانید و لذت ببرید و برایمان بنویسید و ما هم لذتش را ببریم.
ممنون از حضورتان

مدادسیاه شنبه 28 بهمن 1396 ساعت 15:34

هستند کتابهایی که خوانده ام و در موردشان ننوشته ام. کتاب اوهام پل استر یکی از آنهاست.

پس اون از کم سعادتی ما بوده که قلم خوب شما رو از دست دادیم.
امروز گذرم به کتابفروشی افتاده بود و دیدم استر چقدر کتاب داره که من نخوندم .اوهام رو هم اونجا دیدم . و چقدر کتابهای کم حجم داره که بدرد این شلوغی روزگار میخوره . چند باری وسوسه شدم یکی دو تاشو بگیرم اما دوباره گذاشتمش سر جاش و گفتم فعلا بهتره از بار نخونده های روی دوش در خانه کم کنم.

بندباز شنبه 28 بهمن 1396 ساعت 19:47 http://dbandbaz.blogfa.com/

واییییییییییییی! من اصن یادم رفته مهرداد! یادم رفته بود شهرشیشه ای از استر بوده آخه حقیقتش من زیاد به اسم ها دقت نمی کنم... اصن مغزم از اسم ها تقریبا خالیه... عصاره ی هر تجربه ای رو توی ذهنم نگه میدارم... واییییییی چقدر ضایع بود! فکر میکردم هیچی نخوندم ازش!
اینم بذار به حساب هوش یاکریم ها!

یه باراز تلویزیون برنامه ای میدیدم که درباره کتاب بود و مجری وقتی از مهمونش درباره کتابهایی که میخوند سوال کرد مهمونه هیچ کتابی رو یادش نیومد و گفت من زیاد به اسم ها دقت نمیکنم فقط میخونم. مسخره اش کردم و کانال رو عوض کردم و گفتم این چی میگه مگه میشه آدم بخونه و اسمشو ندونه من که با نویسنده و کاراکترهاش زندگی میکنم وقتی میخونم.
گفتم پس نمیخونه و خالی بسته.
اما حالا با توجه به این که روال خونده شدن کتاب در بندباز رو میبینم میگم عجب! پس میشه. اون بنده خدا هم حتما راست میگفت.

بندباز یکشنبه 29 بهمن 1396 ساعت 14:22 http://dbandbaz.blogfa.com/

به گمونم این برمیگرده به اینکه مثلا آدمی مثل من، آدمی حس گرا و تجربه گراست. شهودیه و تقریبا رنگ و صدا و عطر و حال و هوا و تصویر یک تجربه رو به مراقب دقیق تر از خیلی های دیگه توی طبقه بندی اطلاعات مغزش ذخیره می کنه. گمونم آدم های منطقی و ریاضی هستند که اطلاعات، اسامی، آدرس ها، مقدارها و محاسبات رو بهتر و دقیق تر توی ذهن نگه می دارند... نمی دونم چطور بگم. شاید هم این طبقه بندی الکی باشه! اما دارم زور می زنم که بگم باور کن داستان ها رو با دقت می کنم نه الکی و سرسری

منم به اثبات این زور زدن کمک میکنم و با گفتن اینکه من حسابداری خوندم مهر تاییدی بر این نظریه ریاضیت میزنم.
اما به هر حال پیش میاددیگه.خیلی هم مهم نیست. مهم لذتیه که خودت از خوندن کتاب میبری و به کس دیگه هم ربطی نداره که بخواد باور کنه یا نکنه.

بندباز چهارشنبه 2 اسفند 1396 ساعت 00:06


خب... منم حسابداری خوندم اما مغزم...دو فازه گمونم که بعدش رفتم نقاشی

عجب! بیخیال.

گلاویژ پنج‌شنبه 17 اسفند 1396 ساعت 06:37 http://shade.blog.ir

به نظر میاد جالب و پیچیده ست، یا من اینطور احساس کردم؟

بله در نوع خودش جالب بود و برای من هم تازگی داشت . کمی پیچیدگی شاید داشته باشه اما نه از اون نوع پیچیدگی هایی که باید کلی فکر کرد و فهمید.

صفری پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1399 ساعت 16:54 http://Www.fitlady.ir

من این کتاب رو تازه میخوام شروع کنم بخوندن.
کتاب کشور آخرین ها هم از پل استر واقعا قشنگ بود. شروع کتاب اصلا این کشش رو ایجاد نمی کرد که کتاب رو ادامه بدم اما خیلی خوشحالم که تا آخر خوندمش. خیلی حرف برای گفتن داشت.

سلام
من متاسفانه هنوز کتاب کشور آخرین ها رو از این نویسنده نخوانده ام اما در مجموع سه چهار کتابی که از پل استر خوندم بیشترشان راضی ام کرده اند. این کتاب هم جزو آن خوب های استر به حساب می آید که گویا متاسفانه مدتیست تجدید چاپ نشده است.. اتفاقاً تا اونجایی که یادمه این کتاب هم شاید شروعش کشش لازم را نداشته باشه اما در ادامه اوضاع خوب میشه.
خوشحال میشم بعد از خوندن کتاب نظرتون رو درباره اش همینجا با ما هم به اشتراک بگذارید.
ممنون از توجه شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد