حمـله ی همـه جانـبه به کتابــخوانی


همه ما وقتی دوران پادشاهی زیر هفت سالگی مان راکه پشت سر گذاشتیم بعد از آن چه دانش آموز باشیم، چه دانشجو و سرباز و شاغل و یا خانه دار ،به هر حال در این دوران جدید نیمی از روز را به شکل های مختلف در اختیار خودمان نیستیم و تازه اگرشانس با ما یار باشد اختیار آن نیم دیگر برای خودمان است و می توانیم آن را به کارهایی اختصاص بدهیم که دوست داریم.

حال اگر علاقه مند به کتاب و کتابخوانی باشیم طبیعتا دوست داریم بخش قابل توجهی از آن اوقات را به کتاب خواندن اختصاص دهیم. اما آیا به واقع با وجود هجوم همه جانبه جذابیت ها ممکن است به سمت کتاب هم  برویم؟
از سر کار و مدرسه و دانشگاه و ... به خانه که برگشتیم اولین حمله کننده به ما تلویزیون است. بیخود نیست که نامش را جعبه جادو گذاشته بودند.این جادوگر شمشیری بُرنده دارد به نام "کُنترل" که به تنهایی با دو دکمه بالا و پائینش ابتدا حریف را وسوسه به چرخیدن در کانال های مختلف می کند و پس از آن یکی یکی نیروهایش را بسته به سلایق افراد با اسلحه هایی ازقبیل فوتبال و فیلم و سریال و سرگرمی و...  وارد میدان می کند.

برفرض ما طرفدار هیچکدام از تیم های فوتبال ایرانی نباشیم و بیخیال پخش زنده دوبازی در هفته از تلویزیون شویم. طبیعتاً اگر توانستیم بیخیال پخش زنده بازی ها بشویم پس با کمی تلاش می توانیم از حواشی بازی ها و برنامه 90 هم بگذریم.

خب ،از فوتبال داخلی که گذشتیم ،به لطف صدا وسیما هم که یکی دو سالیست از کالچو لیگ (لیگ ایتالیا ) گذشته ایم. بوندِسلیگا(لیگ آلمان) هم که چنگی به دل نمیزند و براحتی می توان از آن گذشت اما خودمانیم با جادوی ساق های مسی و رونالدو در لا لیگا (لیگ اسپانیا) چه کنیم ؟ آقای خاص و کونته و گواردیولا ی جذابِ  پریمیِر لیگ (لیگ انگلیس ) را چه؟ بر فرض که از این دو هم گذشتیم ،اما عمراً از چمپیونز لیگ(لیگ قهرمانان اروپا) بتوان گذشت .هر چه باشد آنجا آخرین شانس های دیدن آخرین بازمانده ی نسل طلایی یوونتوسِ محبوب ، عالیجناب جانلوئیجی بوفونِ دوست داشتنی را داریم.

غیراز فوتبالِ می ماند یکی دو برنامه تلویزیونی با موضوعاتی مثل کتاب،سرگرمی،فلسفه،علم و یک سریال شبانه وتک و توک  فیلم سینمایی و این وسط هر از چند گاهی هم اگر جام جهانی کُشتی و وزنه برداری هم در میان باشد این قدر قدرت دارد که قادر است حتی ساعت 5 صبح از خواب بیدارمان کند تا ناداوری های هیئت ژوری و اشک های بهداد را ببینیم .

حالا اگر به سلامت از این خان گذشتیم می رسیم به دستگاهی که میتوان نام آن را "کارخانه زمان سوزی "گذاشت.البته مردم به آن موبایل یا تلفن همراه هم می گویند .

اینجا هم اگر اهل کلش رویال و آف کلنز و ... و هزار تا بازی پر رنگ و لعاب دیگر نباشیم و از این مقولات قِسر در رفته باشیم آن وقت می رسیم به تلگرام ،جایی که در آن اقیانوسی از اطلاعات وجود دارد منتها اقیانوسی به عمق یک سانتی متر. 

نهایت مقاومتمان شاید در این  حد باشد که وسوسه ی کانال های چرند و پرند و یا خبری نشویم و در چند کانال کتاب محور عضو شویم،آنها هم مگر دست از سر ما بر می دارند؟ ادمین های محترمشان که خدا قوت سه شیفت مشغول کار هستند ،چند شب پیش دمِ صبح پستی گذاشته بودند که فلان نویسنده در باب عشق چه نظری داشته است(آخه پدرت خوب مادرت خوب تو خواب نداری؟). نکته اینجاست که لابلای جملات بزرگان گاهی هر چه دوست دارند از خودشان می نویسند و در پایان جمله یک تولستوی و آل احمد و شریعتی می گذارند، در این حد هم حواسشان هست که گاهی در جمله هایی که گویا با تیپ وعقاید نویسنده نامبرده سازگاری ندارد یک  کلمه ی "منسوب به" هم قبل از نام نویسنده می گذارند و مسئله را حل می کنند.

اینستاگرام هم که نگو همه  در آنجا حس خبرنگاری شان گل می کند و احساس می کنند که موظف هستند که در هر حالتی هستند آن را گزارش دهند. "من و ... یهویی" . حالا جای  این سه نقطه را میتواند هر چیزی پُر کند، از پلاسکوی در حال فرو ریختن گرفته تا ماشین نصف شده وسط اتوبان و کودک یخ زده ی بی خانمان وسط ویرانه های  زلزله . 

آنجا کتابخوان فعال هم ماشاالله کم نیست . فقط نمی دانم چرا اکثر این دوستان (البته نه همه آنها) بیشتر متخصص طراحی صحنه و دکور هستند و به جای حرف زدن از مطالبی که در کتاب به آن پرداخته شده یک سری عروسک و دکوری و جوراب و چکمه وفنجان و حتی خوردنی را کنار هم می چینند و وسط آنها هم یک کتاب می اندازند وعکس می گیرند، برخی اوقات هم گوشه کادر عکس ها یک دست با ناخن های لاک زده و یا دو پا با جوراب های رنگارنگ هم مشاهده می شود که احتمالا حکم هولوگرام یا برچسب اطمینان محصول را دارد.

مخاطب عاشق کتاب وکتابخوانی هم که  می بیند آنجا با آن همه جذابیت ها در کنارحضورچشمگیر مویز و استیل و دوستان آنها،از نویسندگان و کتابهای  خوبی هم صحبت شده با کمی درنگ اصطلاحاً فالوئر می شود و این داستان ادامه دارد.

از منبر وپر چانگی های من که بگذریم به عملکرد حمله این مهاجمان مجازی می رسیم شاید بپرسید حمله آنها چگونه است؟


ساعت 10 شب است  و تو کتاب  مورد علاقه ات را در دست میگیری و برای فرار از تلویزبون به اتاق میروی تا به خواندنت بعد ازمدتی ادامه بدهی، اما این پایان ماجرا نیست چرا که این مهاجم با روش های خودش حتما وسوسه ات می کند که اندر تغییرات اخیر سَرَکی در فضای مجازی بکشی و آخرین پست ها و کامنت هارا چک کنی... 

... نیم ساعتی ازساعت 12 شب گذشته است...چند دقیقه ای هست که چشمانت سنگین شده و گوشی به دست خوابت برده است و حتی به خودت زحمت این را نداده ای که کتاب بی نوایی را که حتی آن را باز نکرده ای را از هجوم غلت های شبانه ات نجات بدهی و روی میز بگذاری. آری، این است فرجام این نبرد.

خدا ایتالو کالوینو را هم بیامرزد..

در صورتی که شما هم تا حدودی مثل من موفق به دفع همه ی دشمنان کتابخوانی شدید و بالاخره آماده ی کتاب خواندن گشتید احتمالا از خستگی این همه پیکار دچار پدیده ای به اسم ابلومویسم خواهید شد و مثل حال امروز من بعد از نیمه کاره رها کردن دو کتاب در دو هفته ی گذشته رو به بازخوانی کتاب های ساده تر خواهید آورد.

امید که کتابخوانیِ ما از این حمله ی همه جانبه ی جذابیت ها جان سالم به در ببرد.

نظرات 14 + ارسال نظر
خورشید پنج‌شنبه 23 آذر 1396 ساعت 14:14 http://http

پس خوش بحال خودم که یه نفس کتاب میخونم
البته تلگرام در حد صحبت با دوستانه که اینم باید براش فکری کنم و ترکش کنم این وسط میمونه کار کار کار کار و کتاب چه جالب زمان جوونیم سالهای دهه نود میلادی طرفدار پر و پاقرص میلان بودم اون موقع رونالدوی برزیلی تو اوجش بود و منم یه رگم ابادانی و طرفدار برزیل و رونالدو
همسایه ها عالی عالی نمیشه نخوندش حتی اگه عزراییل بیاد سراغ ادم قبلش باید ازش اجازه بگیری تمومش کنی بعد جونتو تقدیم کنی:))
نقاش خیابان چهل و هشتم به کجا رسید؟

بله . واقعا هم باید گفت خوش به حال کسی که مثل شما یه نفس کتاب می خونه.
تلگرام و اینستاگرام و همه اینا اگه ما وسوسه نشیم و درش افراط نکنیم خیلی هم بد نیستن. اما ما باید به این درک برسیم چی خوبه و چی بد. چیزی که خیلی هامون فکر میکنینم این ساده ترین چیزه و همه میدونیم .اما یهو میبینیم با یه موجی رفتیم و مدت ها توی موجیم و خودمونم از خودمون نمی پرسیم که چی.
اون دورانی که شما ازش یاد میکنی دوران میلان ایتالیایی دوست داشتنی بود . این دوره زمونه که همه چی چینی شده ،میلان هم چینی شده و افراد چینی اونو خریدن و اوضاعش تعریفی نداره.آبادان برزیلته.البته برزیل قبل از اینکه 7تا از آلمان بخوره.
همسایه های جناب عالی هم متعالی و لذتشو ببرید.
نقاش هم چون کتاب صوتیه باید منتظر موقعیت گوش دادن بمونه و کمی کند پیش میره داستان پنجم رو هم گوش دادم . داستان ها انگار حول محور یک سری افراد دچار بیماری های روحی روانی میگذره. ادامه میدم.
بعد از ابتلا به این ابلومویسم تحت تاثیر مطلب آس و پاس میله یاد اورول افتادم و دارم مزرعه حیوانات رو بعد چند سال میخونم.

محبوب پنج‌شنبه 23 آذر 1396 ساعت 18:32

چه جالب.
دقیقا به همین دلایلی که شما خیلی خوب از آنها نوشتید.من دارم کتابها را به روستا منتقل می کنم. به دلیل عدم وجود دکل های مخابراتی قوی در آن منطقه جنگلی کوهستانی خبری از اینترنت و اینستاگرام و تلگرام نیست وباد و باران هم وظیفه به هم زدن آنتن و دیش را بر عهده گرفته اند و آدم وقتی با صفحه پراز پارازیت و برفک روبرو می شود از خیرتماشای تلویزیون می گذرد. می رسیم به شبهای طولانی و ساکت روستا که از ساعت ۷ شب به بعد. در آن روستا سکوت حکمفرماست و صدایی جز پارس سگها و زوزه شغالها به گوش نمی رسد. آنوقت است که آدم می تواند کناربخاری دراز بکشد. چای بنوشد. به صدای باران روی شیروانی گوش بدهد و ساعتها با آرامش کتاب بخواند.
همسرم اهل شمال است و ما تقریبا ماهی یکبار و تمام تعطیلات تقویم را به آنجا می رویم و به احتمال خیلی زیاد. با جابه جایی و به سروسامان رسیدن بچه ها و بازنشسته شدن آقای همسر کلا از تهران فرار می کنیم. باغچه یی و باغی هم هست که می شود آنجا کشاورزی کرد وازهیاهو و دود و سروصدا دور شد. کتاب خواند و نوشت.
متاسفانه دریا را دراین آپشن نداریم ولی کوهستان و جنگل و هوای خشک و غیرشرجی آنجا واقعا موهبت است.
در اینستاگرام از طبیعت و جذابیت های آنجا عکس گذاشته م.

عجب دوران بازنشستگی رویایی برای خودتان در نظر گرفتید . این رویا های بعداز بازنشستگی را همه در سر دارند منتهی در ایران خیلی متصور نیست. چون در این دوره و زمانه همانطور که چیزی به اسم سر و سامان گرفتن به تمام معنای بچه ها وجود ندارد و ول کن نیستند،همینطور بازنشستگی به تمام معنا با فراغ بال جهت رسیدن به رویاها هم تقریبا وجود ندارد . مگر اینکه از یکی دو دهک اول اقتصادی باشید.
آنجایی که شما شرح دادید یک تنه تلویزیون و فضای مجازی رو با هم خاک کرده است، اما نکته هم دارد که در چنین شرایطی که نه تلویزیون هست،نه گوشی ،طبیعتا ایده آل یک کتابخوانی بدون مزاحمت است اما درصورتیکه تنها باشیم یا اطرافیانمان هم اینگونه اهل کتاب باشند . در غیر اینصورت آنها از ساعت 7 شب تا 12 نمی نشینند و کتاب خواندن ما را تماشا نمی کنند.
شمال یعنی هوای مرطوب . شمال مگر هوای خشک هم دارد؟ (البته اگر منظور شما شمال ایران باشد )

و عجب قدرتی دارد این اینستا گرام و عجب کاری شما کردید، در پستی که در مذمتش نوشته شده مارا به آنجا ارجاع دادید

مهدخت جمعه 24 آذر 1396 ساعت 12:04

یاد ِ جمله یی کافکا افتادم در " یادداشت ها" ش .

من بیش از سه ساله که تلوزیون نمی بینم :) .
تلگرامم محدود به چند کانال ِ موسیقی و سیاسی و کتاب .
اینستاگرام ندارم !
تمام روابط ام رو محدود کردم به معدود افرادی که بتونم باهاشون راجع به ادبیات همکلام شم .

بازی ؟!! حتا نمی تونم فکرش رو بکنم که تو گوشی ام بازی داشته باشم !

من از این لحاظ واقعا خوشبختم .
جمله ی کافکا اینه : " به کتاب های من دست نزنید. من چیز دیگری ندارم ."
و اینکه سلام :)

سلام
3 سال ؟ زمان زیادیه .
کانال های کتاب هم زیاد تعریفی نیستند.اما طبیعتا از بقیه اش بهترند.اما تلگرام ترکش از اینستا راحتتره.
کانال سیاسی ،اوه اوه. اونا دیگه بیشتر رو مخن .یا از این ور بوم افتادن یا از اون ورش.
بازی هم از زمان پیدایش گوشی در دست من جایی در گوشیم نداشت تا اینکه مدتی قبل به اصرار و بخاطر برادر زاده عزیز به جمع کلش رویال بازان پیوستم و پس از آن بود که متوجه شدم که معتاد شدم. اعتیادی که به محض ترک آن برادرزاده ای وجود دارد که مانع می شود و حتی یواشکی بازی را دوباره در گوشی ات نصب می کند.
به هر حال گاهی هیجانش لذت بخش است.فقط باید حواس به زمان باشد..50 نفر آنجا هستند که 30چل نفرشان هم مدرسه ای هستند و مابقی آدم بزرگها.
خوب در دوره کافکا این چیزا نبودن .طبیعیه

خورشید جمعه 24 آذر 1396 ساعت 12:04 http://http

توصیه میکنم بیخیال صوتیش بشین و کتاب کاغذی بخونید
به نظرم ادمای کتابهای سالینجر خودمونیم ما مشکل روحی روانی نداریم ولی هرکدوم درگیری های ذهنی خاصی داریم که فرساینده هستن ادمایی که سرگشته و حیرانن تا روانی حیفه اینقدر وقفه تو شنیدن داستان ها بیافته

من از کتاب صوتی در زمان هایی که نمیشه کتاب کاغذی خوند استفاده میکنم و به هر حال این کتاب رو انتخاب کرده بودم برای صوتی گوش دادن.چندین بار هم که شده گوشش میدم تا درکش کنم.چون کاغذیش رو ندارم و نمیخوام هم بخرم.
به داستان تقدیم به ازمه رسیدم به نظرم تا اینجا هر چه به سمت پایان کتاب میرم داستان ها بهتر میشن.
سعی میکنم وقفه ها کمتر بشه.

بندباز جمعه 24 آذر 1396 ساعت 12:54 http://dbandbaz.blogfa.com/

منم اگه یه سری کارهای مربوط به کارم بگذاره،(خود ِکار بهه کنار اینکه بتونی گسترش بدی و اصطلاحا از یک حالت بالقوه به بالفعل تبدیلش کنی) و تلگرام که ابزار کارمه به کنار... دو هفته ای هست دارم با موری کیف میکنم. البته تقریبا یه چیزی توی سه شنبه های هر هفته می تونم سری بهش بزنم...
اما همه چیز خوبه، خداروشکر!

شما که جزء اغفال کنندگان و ساقی های تلگرام به حساب میایید هر چه باشد صاحب کانال هستید .البته از نوع خوبش. دارید از این طریق محصول ارائه می دهید آن هم محصولی حال خوب کن.
پس منتظر سه شنبه ها با موری (و یا شاید با این اوصاف که شما میگویید سه شنبه ها با مَری)خواهیم ماند.
خدارو شکر

محبوب جمعه 24 آذر 1396 ساعت 13:40

بله. سواد کوه مازندران. شیرگاه را بالا بروید گردنه ها را بگذارنید به منطقه سرسبزی به نام لفورمی رسید به دلیل دور بودن ازدریا ووجود جنگل های فراوان هوایش شرجی نیست.از یک طرف هم به کوه های البرز و آلاشت و دماوند راه دارد.که بومی های اینجا منطقه اتراقی بین کوه ها ییلاقشان است. یاد کتاب جغرافی مدرسه افتادم با این توضیح دادنم
خوشبختانه به جزدخترم که شیمی دارو می خواند و از ادبیات دور است. همسرم و پسرم اهل کتابند.و دخترم با اینکه شب تولد فروغ به دنیا آمد و اسمش را هم فروغ گذاشتم. نمی دانم چرا میانه یی با شعرو کتاب ندارد زیاد.
ما که تمام کودکی و جوانی مان را دویدیم حداقل پیری خوبی داشته باشیم. اکرعمری باشد.
نمی دانم کارمندها جزو کدام دهک قرارمی گیرند. اما می دانم با تلاش. قناعت و امید همه چیزهموارمی شود.حتی دربدترین شرایط اقتصادی. باید توقعات را کم کرد و ولخرجی را هم کنارگذاشت.. البته ارثی که ازپدرشوهرم دررابطه با زمین به ما رسید. بی تاثیرنیست. خدا رحمتش کن پیرمرد مهربان و خوبی بود.

لازم نیست این گونه آدرس آنجا بدهید . فقط بگویید بهشت . البته یکی از آنها.
من که هر وقت به آنجا می روم روحم تازه می شود . جالب است بدانید عکسی که در مطلب کتاب شیطان تولستوی گذاشته ام هم جایی نزدیک به آنجاست.
خدا رحمت کند این مرد مهربان را. اینجاست که پدر با این ارثش این شعر مولانا را برای پسر به جای گذاشت
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

لادن جمعه 24 آذر 1396 ساعت 17:53 http://lahoot.blogfa.com

واقعا همینطوره . ولی من فیس بوک و اینستا رو زیاد دوست ندارم اما امان از تلگرام.

بله متاسفانه همینطوره .
به هر حال اینقدر گزینه زیاد وجود داره که اگه از این یکی خوشمون نیاد یکی دیگه هست که حتما خوشمون میاد .
منم تازگی ها رفته بودم توی فاز گودریدز که حداقل از همه شون بهتر بود. اونم که یهو سایتش ترکید ،اینکه برا ما ایرانی ها اینطوره یا کلا رو نمیدونم اما دیگه نمیشه واردش شد.

بندباز شنبه 25 آذر 1396 ساعت 16:26 http://dbandbaz.blogfa.com/

چیکار کنیم مهرداد؟ وارد این دنیا نشیم، توی دنیا واقعی ، واقعا چقدر امکان بروز داریم؟
حالا من از نظر کاری نگاهش میکنم، کجا می تونم کارگاه واقعی با مشتری های زیاد داشته باشم؟
از نظر تفریحی، اطلاعاتی، بازخوردهای فکری و روحی هم بهش نگاه کنیم، بخدا جاهای خوبش، هزار بار بهتر از دنیای واقعی ماست.
فقط تنها جنبه ش که نمی توی واقعیت منکرش بشم سفر ه! اینکه بزنی به دل جنگل... کوه، دشت و دمن... آخ که چقدر دلم تنگه یک سفر طبیعت گردی شده...

راستش من که خودم گرفتارشم . براش راهکاری هم ندارم فقط میتونم کمش کنم .
درباره کارایی مثل نقاشی روی تیشرت و کارای تجاری جواب میده و حتی عالی هم هست و در بعضی موارد باهاش به جاهایی میشه رسید که توی دنیای واقعی حتی فکرشم نمیشه کرد .
اما به غیر کار ،کمش شاید خوب باشه اما به نظر من به هیچ وجه از دنیای واقعی در اون موارد که گفتی بهتر نیست.
سفر که خوبه . اونم به دل کوه و دشت و دمن و.... . اما ربطش به موضوع رو متوجه نشدم .

بندباز یکشنبه 26 آذر 1396 ساعت 21:03 http://dbandbaz.blogfa.com/

خب ربطش این بود که فقط سفر هست که به نظرم نوع واقعیش خیلی بهتر از مجازیشه.
تو رو نمیدونم
اما توی واقعیت چند تا آدم دور و برمون هستند که بشه باهاشون حرف زد؟ حرف همو فهمید؟ هوم؟
چند نفر رو می تونی پیدا کنی که در زمینه ی تخصصی یا مورد علاقه ی تو، حرف برای گفتن داشته باشند؟
چقدر زیبایی می تونی در اطرافت ببینی؟
اونجا توی دنیای مجازی، وقتی علاقه مندی هات رو دور خودت جمع می کنی، یه دنیایی داری که ساخته ی خودته، ولی این بیرون، همش جنگ و فشار و رقابت و تلخی و سیاهیه... راستش رو بگم من خیلی وقته ارتباطم رو با دنیای واقعی به کمترین حد ممکن رسوندم... باورش سخته یا شایدم خودکشی باشه اما این اتفاق افتاده.

سفرو دوست دارم . اما خیلی سفر نمیرم . یعنی در واقع مدتیه اصلا نرفتم .
از اون منظر درسته آدمای دور و بر اکثر اوقات فضای فکری و دید متفاوتی دارن و در زمینه کتاب حداقل اینجا جواب داده .که البته اینجا هم داستانش با بقیه فضاهای مجازی فرق داره.
درسته دنیا زشتی های آدماش زیاده اما زیبایی هم هرچند کم اما هست . همین روح هنرمندایی که گاهی توی دنیای واقعی میبینم و آثار زیباشون زیباییه دیگه .
ساختن بنای مهر و محبت و دوستی روی پایه های فضای مجازی شاید خیلی محکم نباشه.
. شما خودکشی نکن . کمش کن. اما قطعش نکن.

میله بدون پرچم دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت 15:38

سلام
مطلب خوبی بود و چند بار لبخند بر لبمان نشاند.
واقعاً این روزها باقی ماندن بر سر کتاب مثل نگاه داشتن یخ در دستان (در چله تابستان!) است. ولی البته شدنی است...
من که گوشی را توانسته‌ام به حدود نیم‌ساعت تا یک ساعت تقلیل بدهم و عمدتاً هم زمان‌هایی است که واقعاً به هیچ کار دیگری نمی‌آید. اما تلویزیون هم که کنترلش عمدتاً دست بچه هاست ولی خب گاهی لیگ جزیره را می‌سکیم! لیگ قهرمانان که عمراً... من آن موقع رسماً خواب هستم چون 5 صبح باید بیدار بشوم!
پس می‌بینی که می‌شود!!!!!

سلام
متشکرم . مثال یخ در چله تابستان عالی بود . همینطوره . فقط باید یخش با فناوری نانو ساخته شده باشه که ساختن چنین یخی فقط از عهده ساختن اشخاصی بر میادکه وارد عالم کتابخونی شده باشن و مزه ی کتابخونی رو چشیده باشن.
راست میگیا یه روز بشینم زمان بگیرم بگیرم ببینم من چقدر در طول روز گوشی به دست هستم .
چه ساعت خواب مناسبی ،مدت هاست که چشمانم خوابِ خواب در آن ساعت ها را هم ندیده است.
آری شود ولیک به خون جگر شود.

مدادسیاه دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت 20:53

یک تفاوت اساسی بین کتاب و دیگر رسانه هایی که اسم برده شده اند وجود دارد. در کتاب خواندن انسان سوژه است اما در استفاده از رسانه هایی مثل تلویزیون تبدیل به ابژه می شود.

چه تفاوتی . از این دید بهش نگاه نکرده بودم .
بیش از سطح دانایی نداشته ی من بود .
متشکرم.

مجید مویدی سه‌شنبه 28 آذر 1396 ساعت 17:53

سلام رفیق
نیمه کاره رها کردن یه کتاب، یکی از بدترین اتفاقاتیه که برای من می تونه بیفته. که از بخت بد دو هفته پیش رخ داد. اما خوشبختانه توو کل عمرم، سه چار بار بیشتر پیش نیومده.
امیدوارم دیگه تجربه ش نکنی.
+ از این هایی که بر شمردی، تلگرام رو دارم. البته چندان گرفتار و معتادش نیستم. تلوزیون هم خیلی کم می بینم. شبکه ی مستند، گاهی نمایش، گاهی هم فوتبال. البته فقط آخر هفته ها. طول هفته تلویزیون رو هم تعطیل کردم

به به سلام آقا مجید گل.
این چند ماهی که دارم درباره کتابها می نویسم 2 کتاب رو نیمه کاره رها کردم . البته ضعف از کتابها نبوده و من شرایطم بهم میخورده و دیگه اون کشش لازم رو نداشتم . یکیشون احساس میکنم بخاطر ترجمه هم بوده . اما چون میدونم هر دو خوب هستن و منم ازشون بدم نمیاد حتما در زمستان پیش رو یا شاید هم یکی دو کتاب بعدی میرم سراغشون.

منم امیدوارم تو نیمه کاره رها کردن رو تجربه نکنی.
ترک اعتیاد تلگرام از اینستا گرام راحت تره . خداوند به همه ما در ترک این بلایا یاری رساند . ای ولا تلویزیون رو خوب مدیریت کردی .
پس بگو !ما هم جزئی از برنامه های تعطیل کردن هات هستیممن میگم چرا این مجید رو نمیشه پیدا کرد .بابا یه سره نشستی کتاب میخونی مارو هم کمی مستفیض کن برادر
ما بیشتر از این به نظرات نیاز داریم .

سحر چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت 10:11

من تلگرامم را آنقدر چک نمی کنم که ملت مجبور می شوند زنگ بزنند خانه، چون روی تبلت مشترک خانواده نصب است
بعد اینستا و فیس بوک و بقیه ی چیزها را هم که کلا ندارم کلا مال عهد بوق!
فقط چمپیونز لیگ را می بینم و نود ـ که اصلا نمی شود ندید! ـ و فیلم و سریال هم که کلا تعطیل است. بنابراین فرصت کمی برای کتابخوانی می ماند، مخصوصا الان که یک پلیسی نویس پرفروش پیدا کرده ام که کارهایش در کمال تعجب آنلاین است تا ببینم به درد ترجمه می خورند یا نه
کتاب تا چند روز دیگر درمی آید و ما هم می توانیم پیش شما روسفید شویم!

پس در چمپیونز لیگ بینی هم تیم ما هستی . خوبه .
اگر این اسمش عهد بوقه همون بهتر که در عهد بوق بزی ایم. عهد بوق واقعی به اون معنا در مطالب زردِ یک خطیه که هرروز مثل سیل روی سر آدم می باره و آدم رو به زیر سیل وایسادن هم معتاد میکنه و نمیشه ترکش کرد.
خبر خوبی بود ، امیدوارم بدرد ترجمه بخوره .خدارو چه دیدی شاید یک مترجم اسرارآمیز سرنوشت کتابخوانی مرا تغییر داد .البته از این مسیری که الان هستم راضی ام .
این چه حرفیه!روی شما به عنوان حامی علاقه مندان به کتابِ وبلاگنویس سفید که چه عرض کنم برای من یکی نورانیه.
انشاالله ناشر و زوجه اش هم به پای هم پیر شوند.

سحر چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت 09:26

زوجه ی آینده کلا گذاشت و رفت مهرداد ... ناشر برای این که زیر بار آن شکست خودش را حلق آویز نکند، حرف ما را گوش نمود و برگشت سراغ دنیای کار و درس و کتاب، گرچه این آخری هم آدم را به حلق آویز شدن می کشاند در این مملکت!

از همان اول هم گفته بودم این زوجه، زوجه بشو نیست
حداقل حلق آویز شدن بر اثر این آخری اگر در زمان زنده بودنمان آبی نداشته باشد بعد از مردن نان دارد .
مثل سرنوشت نویسنده ی اتهادیه ابلهان .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد