تصادف شبانه - پاتریک مودیانو

سالها پیش وقتی داشتم پا به سن بلوغ (در ترجمه دیگر سن قانونی) می‌گذاشتم دیروقت از میدان پیرامید می‌گذشتم تا به کنکورد بروم که یکهو اتومبیلی از تاریکی بیرون آمد، اول خیال کردم از بغلم رد می‌شود ولی بعد درد شدیدی از قوزک پا تا زانویم احساس کردم، افتادم روی پیاده رو ولی توانستم بلند شوم .اتومبیل از مسیرش خارج شده و با سر و صدای خرد شدن شیشه‌ها به یکی از طاق‌های هلالی میدان خورده بود. در ماشین باز شد و زنی تلو تلو خوران بیرون آمد...

این چند خط ابتدایی داستان است، داستانی که از زاویه دید اول شخص روایت می‌شود و خواننده هرچه تا پایان به انتظار دانستن نام این راوی جوان می‌ماند تا انتهاخبری نمی‌شود و  نامی از او برده نمی‌شود .جوانی سردر گم و حیران و سرگشته در میان همهمه و هیاهوی شهر، نمادی از انسان شهر نشین و تنهایی اش.

جوان که در حال قدم زدن شبانه در خیابان‌های شهر پاریس بود در تاریکی شب با یک فیات سبز چمنی تصادف می‌کند ،این تصادف که نام کتاب را هم از آن خود کرده است برای او یک تصادف معمولی نیست (البته طبیعتا تصادف درهر صورت یک چیز معمولی نیست) و این شوک وارد شده بر زندگیِ در خلسه‌اش  باعث ایجاد سوالاتی در ذهنش می‌شود و یادآور خاطراتی از دوران کودکی اش است که آنها را  فراموش کرده بود.

راننده فیات سبز چمنی  زن جوانیست به نام ژاکلین بوسِرژان که به دلیل آسیب سطحی که در تصادف دیده به همراه جوان راهی بیمارستان می‌شود. درطول مسیر جوان جذب  چهره زن می‌شود و احساس  می‌کند او روزی بخشی از زندگی‌اش بوده و سالهاست او را می‌شناسد.

در بیمارستان ، جوانِ بی نام  تحت تاثیر شوک و گیجی  تصادف و همچنین  اِترِ استنشاق شده، درنظرش اتفاقات مبهم و شک برانگیزی در اطراف زن رخ می دهد وسر انجام وقتی به هوش می آید متوجه می شود که او را گم کرده است.

مردی سبزه و چهارشانه با موهای بسیار کوتاهِ خرمایی که گویی از آشنایان زن است کارهای مربوط به پذیرش هر دو بیمار دربیمارستان  را انجام داده و صورتحساب راهم پرداخت می‌کند وپس از آن در طول تمام ده روزی که جوان در بیمارستان بستری بوده به مانند ژاکلین ناپدید می شود تا اینکه در روز مرخص شدن جوان بی نام در مقابل خیابان بیمارستان به انتظارش می‌نشیند. موخرماییِ چهارشانه یک امضا پای برگه ای تحت عنوان گزارش تصادف از او میگیرد و مقداری پول به او میدهد . 

راوی جوان که همچنان در فکر زن است از موقعیت پیش آمده استفاده می‌کند و از موخرمایی می پرسد که آن زن کیست؟  موخرمایی با یک جواب سر بالا به او می گوید هم برای خودت و هم بقیه بهتر است که این تصادف را فراموش کنی .این پاسخ نه تنها به فراموش کردن تصادف توسط جوان کمک نمی کند، بلکه آغازی می شود برای پرسه‌زنی‌های شبانه‌ی او در خیابان‌ها، محله‌ها و کافه‌های شهر پاریس در جستجوی یک فیات سبز چمنی و راننده اش، ژاکلین بوسِرژان.

  + همانطور که راوی خودش می گوید این تصادف در به موقع‌ترین زمان ممکن در زندگی‌اش برای او اتفاق افتاده است و برایش ایجاد معنایی کرده است که گذشته و هویت فراموش شده‌اش را به وسیله آن باز می‌یابد و این را در ارتباط‌های بین حادثه‌ها و اشخاص جستجو می کند.

 ++ در طول متن بارها نام بسیاری از کوچه‌ها و خیابان‌ها و کافه های پاریس تکرار می شود که طبیعتا برای یک پاریسی می تواند جالب باشد اما شنیدن تلفظ این همه حرف "ژ" در کلمات مختلف با لحن راوی کتاب صوتی حداقل برای من زیاد جالب نبود.

.......................................................

پاتریک مودیانو نویسنده و فیلم نامه نویس فرانسوی  است. او در سال 1945 از مادری بلژیکی و پدری ایتالیایی در فرانسه بدنیا آمده است، مودیانو جزء نویسندگان سرشناس امروز فرانسه به شمار می‌آید، او که نویسنده‌ی پر کاریست تا کنون نزدیک به 30 کتاب منتشرکرده است که بیشتر این آثار توسط مترجمان مختلف به زبان فارسی ترجمه شده‌اند. مودیانو که بیش از هر چیز به خاطر کسب جایزه نوبل ادبیات در سال 2014 شناخته می شود موفق به کسب جایزه گنکور و چند جایزه مهم دیگر هم شده است .

مشخصات کتاب من :

کتاب صوتی تصادف شبانه -ترجمه :حسین سلیمانی نژاد - راوی :علی دنیوی ساروی - ناشر :آوانامه باهمکاری نشر چشمه - مدت زمان کتاب: 4 ساعت و 13 دقیقه- به قیمت 10000 تومان -  نسخه کاغذی :حدود 145 صفحه.


 +++  در ادامه مطلب  بخشهایی از متن کتاب را  آورده ام .

..............................................................................

   ++++ مودیانو در گفت و گو با مجله لیر درباره کتاب تصادف شبانه می گوید :"در این رمان سعی کرده ام فضاسازی داستان متناسب با شخصیت اصلی و زمانه‌ای باشد که او در آن می‌زید، فضایی غیرعادی وبدون ساختار و به همراه پدر و مادری که فقط شبحی از آنان حضور دارد .در بیمارستان تشخیص داده بودند که این مرد جوان مواد مخدر مصرف کرده است، ولی او اصلا به خلسه ناشی از مصرف مواد نیازی ندارد، چرا که به خودی خود در این حالت به سر می برد. به سختی می توان توضیح داد. این چیزی است که می خواستم نشان بدهم،چون در دوره ای آن را تجربه کرده بودم"

-------------------------------------------------------------

بخش هایی از متن کتاب:

  - بعضی شب‌ها از خودم می‌پرسیدم این جست و جو به جایی می‌رسد یا نه ؟ اصلا چرا شروع‌اش کردم ؟ یعنی حماقتم را نشان می‌داد؟ مدت‌ها پیش شاید حتی قبل از دوران نوجوانی اینطور حس می‌کردم که اصل و نسبی ندارم. یادم می‌آید بعد ازظهر یک روز بارانی مردی با بارانی گاباردین خاکستری و ته‌ریش برگه‌هایی در کارتیه‌لاتن پخش می کرد، توی اون برگه‌ها پرسشنامه‌ای بود که مربوط می شد به یک تحقیق در مورد جوانی. سوال ها به نظرم عجیب می آمدند: ساختار خانوادگی شما چگونه بوده است ؟  جواب داده بودم ساختاری نداشته ام .

خودتان فکر می‌کنید پسر یا دخترخوبی برای والدینتان هستید؟  هیچ وقت پسر کسی نبوده ام .

با تحصیلاتی که فراگرفته‌اید قصد دارید به پدر و مادرتان احترام بگذارید و خودتان را با محیط اجتماعی وفق دهید؟ تحصیلاتی نداشته‌ام،م حیط اجتماعی هم نداشت‌ ام.

ترجیح می‌دهید انقلاب کنید یا به تماشای چشم اندازی زیبا بیندیشید؟  تماشای چشم انداز زیبا.

کدامیک را ترجیح می دهید تداوم عذاب یا کوتاهی خوشبختی ؟ کوتاهی خوشبختی.

می خواهید زندگی تان را تغییر دهید یا تفاهم از دست رفته را دوباره به دست بیاورید ؟ تفاهم از دست رفته را دوباره به دست بیاورم . 

ولی تفاهم از دست رفته شامل چه چیزهایی می‌شد؟

توی اتاقم در هتل ورمید از خودم پرسیدم باوجود بی اصل و نسب بودن و نابسامانی دوران کودکی ام آیا دنبال پیداکردن نقطه‌ی ثابت یا چیز دلگرم کننده‌ای مثل چشم انداز نیستم تا به کمکش بتوانم دوباره پا بگیرم. شاید از بخش بزرگی از زندگی‌ام که مثل پایه‌ی محکمی زیر شنهای روان بود اطلاع نداشتم. بنابراین دلم رو به فیات سبز چمنی و راننده‌اش خوش کردم ،بلکه این دوره رو کشف کنم.


- از خودم می‌پرسم آیا شبی که اتومبیل به من زد به ایستگاه شمال نرفته بودم تا  هلن ناواشین را تا قطارش همراهی کنم؟ فراموشی بالاخره دوره‌های طولانی از زندگی‌مان را می بلعد و گاهی هم رشته‌های کوچک میانی را هم پاره می‌کند. در این فیلم قدیمی، کپک‌های نوار باعث پرش‌های زمانی می‌شوند و این احساس را به وجود می‌آورند که دو حادثه با ماه‌ها فاصله زمانی در یک روز اتفاق افتاده‌اند و حتی همزمان بوده‌اند با پخش این تصاویر ناقص و حذف شده که در شدید‌ترین حد آشفتگی ذهنی در اوج نا امیدی روی هم سوار شده‌اند و گاه آرام و گاه نا منظم دنبال هم می‌آیند چطور می‌شود کوچکترین ارتباطی بین‌شان برقرار کرد؟ دست آخر سرم گیج می رود ...


- بو ها بهترین چیز برای جان دادن به گذشته هستند .


- احساس می کردم آدمِ بدون چشم انداز، آدمِ محرومی است ،یک جور آدمِ علیل.
نظرات 11 + ارسال نظر
مهدخت جمعه 26 آبان 1396 ساعت 11:21

واای مودیانو :))

خیابان بوتیک های خاموش اش رو بی اندازه دوست دارم( اون آغاز ِ بی بدیل ِ کتاب ..) . هرچند همین کتاب اش رو با لذت تمام خوندم.

یکی از المان های بارز کارهای مودیانو نوستالژی ست . کاویدن ِ مکرر دهلیزهای ذهن برای پیدا کردن ِ ردی از یک خاطره و اتفاق ِ دور و گم و رنگ باخته و تلاش برای جان دادن به همون اتفاق در حال و اکنون به واسطه ی یک رخداد ِ ناگهانی . پرسه زدن ها . نام دقیق تک تک مکان ها و ...
سلام.

سلام
بله مودیانو .اسمی که همیشه منو یاد ایتالیایی ها میندازه . تازه متوجه شدم پدرش ایتالیایی بوده.
این اولین کتابی بود که ازش می خوندم . در طول خوندن به قول شما وقتی در حال کاویدن دهلیز های ذهن بود گاهی احساس میکردم خودم هم گم شدم . و این که گفتید ردی از یک خاطره گم و رنگ باخته به واقع در این کتاب همینطور بود منتها این خاطره اونقدر رنگ باخته که تقریبا محوه . تجربه خوبی بود اما کتابی نبود که خیلی دوستش داشته باشم.
اینطور که از اینور و اونور شنیدم بهترین کتابش کتابیه که شما اشاره کردی یعنی خیابان بوتیک های خاموش . هرچند خودش در مصاحبه ای که بعد ازگرفتن نوبل باهاش انجام شد وقتی ازش پرسیدن بهترین کتاب به نظر خودت چیه گفت بنظرم آخرین کتابم :" تادر محله گم نشوی"

زهره دوشنبه 29 آبان 1396 ساعت 10:56 http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

اوه یک وبلاگ دیگه برای معرفی کتاب
از مودیانو دو کتاب خوندم. تا در محله گم نشوی بود و یکی دیگه. خیلی دوست داشتم هر دو رو

سلام
اِ . شما که قبلاٌ هم اومده بودید اینجا.
مدرکش هم کامنتتان در مطلب "آیا دانایی رنج عظیمی..."

بندباز سه‌شنبه 30 آبان 1396 ساعت 11:56 http://dbandbaz.blogfa.com/

از این نویسنده تا بحال کتابی نخوندم.
به نظرم کتاب های صوتی، یک خصلت جالبی دارند که اینطور است؛ میزان جذابیت داستان رابطه ی مستقیمی با صدای راوی دارد. مدتی بود که کتاب های صوتی شبکه ی رادیویی را دانلود می کردم با صدای بهروز رضوی. یادم هست حتی بی مزه ترین داستان ها هم با صدای این گوینده، به شکل عجیبی جذاب می شد. لااقل برای من اینطور بود.
این روش یعنی شنیدن داستان برای مواقعی که امکان دست گرفتن کتاب را نداری، فوق العاده است.

سلام بر بندبازِ کم پیدا .
این صدا و شیوه بیان متن و دیالوگ ها در کتاب صوتی خیلی مهمه . اوایل فکر میکردم این طور نیست . اما تجربه ثابت کرد هست .
این دومین کتاب صوتته که تو وبلاگ معرفی کردم .این راوی هم به نسبت خوب بود .حداقل اسامی فراوان فرانسوی داخل متن رو از من بهتر تلفظ می کرد.
اما من از راوی نان سالهای جوانی بیشتر خوشم اومد.
قطعاٌ در هر حالتی بشود کتاب را دست گرفت در اون حالتی که من این کتاب رو گوش دادم نمیشه هیچ کتابی رو بدست گرفت.

ملکه سه‌شنبه 30 آبان 1396 ساعت 22:13 http://parandporparand.blogfa.com/

سلام . چ جالب که کتابی رو با این دقت میخونید و آخرش میگید کتابی نبود که دوسش داشته باشم. این موضوع برام خیلی عجیب و جالبه.
یکبار با کتاب فرنی و زویی اینکارو انجام دادم. ولی واقعا شاهکار بود.
تا حالا مطمئن بودم یک کتابخونم. با دیدن شما و دوستانتون مطمئن شدم من بازیگوشانه کتاب می خوندم.

سلام
به نظرم کتاب رو باید به دقت بخونیم تا ببینیم ازش خوشمون میاد یا نه . مثلا من کتابهایی رو چند سال پیش همینجوری خوندم و حالا که با دقت میخونم متوجه میشم که چقدر مسائل و ریزه کارایی های جالبی داشته که من بهش توجه نکردم .
البته این با دقت خوندن موهبتی است که وبلاگ نصیبم کرده .
مطمئن باشید که کتابخوانید از نوشته هایتان مشخص است .این نظر لطف شماست که من را هم در زمره آن کتابخوانان حرفه ای قرار می دهید . وگرنه اگر به خودم باشد میگویم که مشت نمونه خروار است. یک نمونه از سهم کم خوانی ام همین مثالی که زدید فرنی و زویی و هیچ اثر دیگری از سلینجررا نخوانده ام.

مدادسیاه چهارشنبه 1 آذر 1396 ساعت 12:11

این کتاب تنها کاری است که از مودیانو خواندم. راستش آن قدر جذبم نکرد که مشتاق خواندن دیگر کارهای او بشوم.

من هم تنها همین کتاب رو ازش خوندم .
اینجور که دوستان میگن گویا کتاب خیابان بوتیک های خاموش و یا تا که در محله گم نشوی گزینه های بهتری هستند . هرچند به نظرم از اسم های آن دو هم بر می آید که در همین فضای سر در گمی به سر ببرد

بندباز چهارشنبه 1 آذر 1396 ساعت 12:28 http://dbandbaz.blogfa.com/

درود مجدد بر جناب مهرداد گرامی
آقا من کجا کم پیدام؟ با این تفاسیر شما که کلا ناپیدایید؟! بندباز را توی بلاگفا تنها گذاشته اید با غارش
توی پرانتز اگر دوست داشتی بگو در چه حالتی بوده که نمی شده کتاب دست گرفت؟!

درود بر شما
ما اومدیم دست پیش بگیریم پس نیوفتیم که شما حواست بود حق باشماست . باید همه بیشتر باشیم. مخصوصا میله.
سوار بر دوچرخه

زهره یکشنبه 5 آذر 1396 ساعت 20:55 http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

من اومده بودم؟ چرا یادم نیست.
اما باید بگم کتابهای صوتی دوست ندارم. معمولا راوی رو مخه

بله تشریف آورده بودید .احیانا چون اینجا خیلی هم حرف برا گفتن نداشته از یاد رفته .
کتابهای صوتی در اولویت زمانهایی هستند که موقعیت دست گرفتن کتاب وجود ندارد جواب می دهد . مثلا در حال پیاده روی یا سوار بر دوچرخه در حال طی کردن مسیری هر روزه.

لادن دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت 09:49 http://LAHOOT.BLOGFA.COM

از مودیانو "در کافه جوانی گم شده" را خواندم کوتاه بود و دوست داشتنی. می خواهم شروع کنم کتاب هایی که قبلا خوندم دوباره شروع کنم. به نظرم حق با شماست با دوبتره خوانی جزییات و ریزه کاریهای بیشتری قابل درک است.

از این نویسنده اینقدر نام کتابهای جدید به گوشم می خوره که تعجبب میکنم در پرکاریش . برام جالبه که اسم همه کتابها در فضایی نزدیک به هم به نظر می رسه :
خیابان بوتیک های خاموش
تا در محله گم نشوی
تصادف شبانه
در کافه جوانی گم شده
و .... از این قبیل
گویی همه آثاردر خلسه به سر می برند.
در این چند بازخوانی اخیر که من لذت بردم. امیدوارم که شما هم از آنها لذت ببرید . بعد از خواندن از آنها برای ما همم بگوئید .

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 16 آذر 1396 ساعت 14:19

سلام
من هنوز از مودیانو چیزی نخوانده‌ام... اما از مطلبی که نوشتی برای خواندن همین کتاب کنجکاو شدم... یعنی جذاب بود برایم بر خلاف آنکه احتمالاً شما و مداد چنین حسی نداشتید. شما آن را خوانده‌اید و من نه و این تفاوت کمی نیست! اما از این که بگذریم جایی از متن مرا به فکر انداخت که شاید ترجمه هم نواقصی داشته است:
"کدامیک را ترجیح می دهید تداوم عذاب یا کوتاهی خوشبختی ؟ کوتاهی خوشبختی."
طبیعتاً این سوال غلط است! مگر کسی تداوم عذاب را انتخاب می‌کند!؟ شاید عمر بالا به همراه عذاب در مقابل عمر کوتاه به همراه خوشبختی مد نظر بوده است. اگر من طراح سوال بودم: عمر دراز اما فاقد خوشبختی یا عمر کوتاه با عذاب کمتر.

سلام
این که میله بدون پرچم از مطلبی که این حقیر نوشته باشد ترغیب به خواندن کتابی شود باعث بسی افتخار و امیدواریست .
در باب تداوم عذاب و کوتاهی خوشبختی به موضوع خوبی اشاره کردی من مقصر نویسنده رو میدونستم و میگفتم آخه این یعنی چی ؟ یا بیشتر احتمال می دادم که شاید نویسنده قصد داشته نادانی طراحان سوال رو به رخ خواننده بکشه.
در غیر این صورت نوک پیکان به سمت مترجمه.متاسفانه الان دسترسی به ترجمه خانم ابهری ندارم ببینم چی گفته اما بنظرم باید تفاوت های زیادی با هم داشته باشند.
سوال شما هم که در هر دو حالت عذاب داره .و یا سوالی امیدوارانه تر این گونه میشه : عمر دراز فاقد خوشبختی یا یک عمر خوشبختی اما کوتاه؟
کلا گویا پاسخ به هر دو حالت جالب نیست

ماهور شنبه 1 آذر 1399 ساعت 00:28

سلام
اولین کتابم رو از مودیانو خواندم
با مقایسه ی بخشهای مطرح ازین کتاب در اینترنت متوجه ی تفاوت زیادی در ترجمه ها شدم
و در هر دو مورد ترجمه حس میکنم ترجمه ی خوبی نیست و اگر کتاب بهتر ترجمه میشد گیراتر میبود

با این حال این خلسه و گیجی خواب گونه در سراسر داستان را دوست داشتم

چه حیف که از مطالعه ی شما سه سالی گذشته وگرنه کلی دربارش بحث میکردیم
چون چند تا نقطه ی گنگ در ذهن من مونده

بیشترین حسی که از مطالعه ی این کتاب دوست داشتنی داشتم اینه که زیادی وسواس داشتن در سر در اوردن از مسایل یا رازهای بیهوده چه اهمیتی دارد

سلام
برای من هم این کتاب اولین و تا به حال آخرین کتابی است که از مودیانو خوانده‌ام البته خیلی وقت پیش کتابِ "تا در محله گم نشوی" رو هم از این نویسنده تهیه کردم اما هنوز به سراغش نرفتم.
خوشحالم که شما دوست عزیز هم این کتاب را خواندی و باعث شدی من دوباره به این یادداشت مراجعه کنم و جدای تجدید خاطره به که کلی ویرایش علامت گذاری آن بپردازم. از طرفی حالا می بینم که کتاب چه ترجمه داغونی داشته، اون موقع در این حد متوجهش نبودم.
همانطور که نوشتم زیاد کتاب رو دوست نداشتم اما با این حال ببین چه اثری در ناخودآگاه من داشته که باعث شده من کتاب دیگری هم از این نویسنده تهیه کنم که بخونم و حتی حالا هم که بهش فکر می کنم بیشتر حس مثبتی بهش دارم تا منفی. شاید چون به همون دلیلی که یکی از دوستان هم در کامنتی بهش اشاره کرده بود باشه.اونم دست گذاشتن نویسنده روی خاطرات و پرسه زدن در اونهاست، خاطراتی که حتی اگه رد کمی از اونها مونده باشه با جزئیاتی غیرقابل پیش بینی مثل تصادف این کتاب یا بو کشیدن دوباره مثلا یک غذا دوباره زنده میشه وحرف زدن درباره این موارد برای هر خاطره بازی جالب توجه خواهد بود.
خواستم بگم درسته مدت زیادی گذشته اما شما سعیت رو بکن شاید چیزی یادم مونده باشه:)
اما می بینم چیزی مشابه چنین حسی که در انتهای کامنت آوردی هم در ذهن ندارم. شاید از کتاب برای من همین گیجی و قدم زدن در خلسه‌ی خاطرات در ذهن باقی مونده.

ماهور یکشنبه 2 آذر 1399 ساعت 21:59

آره و من حتما به زودی کتاب دیگه ای ازش میخوانم(چه جمله ی آشناییه!!)
ترجمه ی کتاب به نظرم واقعا داغون بود و جالبتر که یکی دو پاراگرافو که در اینترنت مقایسه کردم اون خیلی داغون تر بود.
به نظرت مترجم خوب از فرانسه کی هست؟
منم با نظرش درباره ی بو خیلی موافقم.گاهی بعضی بوها منو تا سن هفت سالگی برده.
فکر نمی کنم چیزی خاطرت مونده باشه چون خیلی جزییاتند
مثلا اینکه چرا بعد تصادف رفتند اداره پلیس بعد اونجا چی شد یهو سردراوردند درون بیمارستان
ماجرای فروش ان کتابه از دوست دختر اون دکتره چی بود
و چیزهایی اینطوری
اما بعد فکر کردم قرار نیست یک کل مشخص و واضحی در ذهنمون شکل بگیره و در واقع نویسنده خواسته همون حس گیجی و فراموشی و گنگی راوی با اون برشهای تکه تکه ای در حافظه اش درون ذهن ما هم ایجاد بشه

در داستان راوی گاهی می خواست دلیل اتفاقاتی یا گذشته هایش را بداند هر چند بی اهمیت و گاهی فکر می کرد پشت خیلی اتفاقات رازی هست

اما اخر داستان دختر بهش می گه این که اسم دکتر در دفتر تلفن نیست به این دلیله که اسم واقعی اش این نیست و این فقط اسم دم دستیشه ... هر چند آن یکی هم اسم واقعی اش نیست اما واقعا چه اهمیتی داره و داستان تموم می شه
حس کردم چه خوب می شه متوجه بشیم گاهی کاوش های ما و کشف های ما که فکر می کنیم زرنگیه واقعا سرک کشیدن تو چیزهایی است که دونستنش برای ما اهمیتی ندارد.

البته این فقط برداشت حاشیه ای من از داستان بود.

سلام
برای پاسخ به این کامنت بالاخره برگشتم اما با تاخیر بسیار و از این جهت پوزش می خوام.
بله جمله آشناییست، جمله ای که اغلب من هم به کار می برمش اما اغلب این بزودی خیلی زود دیر میشه.
راستش مترجم خوب از زبان فرانسه الان مهستی بحرینی و سروش حبیبی به ذهنم رسید که از این زبان ترجمه کرده اند و بی شک بسیار قابل اعتماد هستند.
این بوها خیلی قدرت یادآوری خاطره دارن، حسابشو بکن که حتی مارسل پروست رو به سمت نوشتن کتاب در جستجوی زمان از دست رفته سوق دادند:))
آره جزئیات داستان رو در خاطر ندارم. اما چیزی که در خاطر دارم همین گیجیه و شاید به قول تو قصد نویسنده همین القای سردرگمی باشه، در پایان هم به نکته مهم و درستی اشاره کردی گاهی ما با کنکاش هامون حتی بسیاری از زیبایی ها رو از بین می بریم و خیلی از چیز ها رو خراب می کنیم.
ممنون، اما من حتما بزودی کتاب دیگری از ایشان خواهم خواند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد