نان سال های جوانی - هاینریش بُل

کتاب روایتی از گرسنگی سالهای بعد از جنگ جهانی دوم است و تاثیری که قحطی و گرسنگی بر روی یک مرد جوان گذاشته است را به تصویر می کشد.تصویری که با جریانی عاشقانه در می آمیزد . شاید نان سالهای جوانی و عشق هم عنوان خوبی برای کتاب باشد .

کل داستان در یک روز اول هفته میگذرد ،یک روز دوشنبه بسیار طولانی که گویی پایان ناپذیر است،راوی داستان که همان شخصیت اصلی داستان است فندریش نام دارد او در شانزده سالگی روستایش را ترک کرده و به شهر آمده تا دوره کارآموزی اش را به پایان برساند و مشغول به کار شود .فندریش حالا که درحال تعریف کردن ماجراهای آن دوشنبه طولانیست هفت سال است در شهر زندگی می کند و بیشتر این سالها را به کارآموزی و امتحان شغل های مختلف پرداخته و حالا او یک تعمیرکار لباسشویی ماهر است.

او در تمام این سالها فقر و گرسنگی را با گوشت و پوست و استخوان خویش درک کرده و همیشه بزرگترین دغدغه زندگی اش "نان"بوده است. نانی که در این سالها کمیاب ترین چیز در زندگی او بوده وتاثیر آن بر روح او چنان رخنه کرده است که حتی امروز بااینکه درآمد نسبتا خوبی از کارش دارد به اصطلاح چنان چشمانش گرسنه ی نان است که وقتی حقوقش را می گیرد در خیابان ها راه می افتد و به قول خودش قشنگ ترین و خوشمزه ترین نان ها را می خرد و آنقدر نان می خرد که مجبور می شود بخشی از آنها را به صاحب خانه اش بدهد ،چرا که فاسد شدن نان ها هم برای او همچون یک کابوس هولناک است.

داستان با نامه ای که از طرف پدر فندریش به دستش می رسد آغاز می شود نامه ای که با پست سفارشی می رسدو پدرش از او درخواست میکند که در آن روز به راه آهن به دنبال هدویگ برود ،او که دختر همکار پدر فندریش است برای اینکه معلم شود به شهر می آید.از قضا پدرهدویگ در کودکی معلم فندریش نیز بوده است .و این آغاز آن روز دوشنبه است...

.........................

هاینریش تئودور بُل زاده دسامبر1917 و درگذشته 1985 نویسنده آلمانی و برنده جایزه نوبل ادبی است .او دربیشتر آثارش به جنگ و آثار پس از آن می پردازد.ازشناخته شده ترین آثار بُل می توان به آثاری چون عقاید یک دلقک،بیلیارد در ساعت نه ونیم و سیمای زنی در میان جمع اشاره کرد، همچنین آبروی از دست رفته کاترینا بلوم هم اثر قابل توجهی است. مرتضی کلانتریان در پیشگفتار کتاب سیمای زنی در میان جمع تعریف خوبی از هانریش بل و آثارش دارد:

هانریش بُل عاشق مردمان ساده و بی غل و غش است و قهرمانان داستاهای او درماندگان و شکست خوردگان هستند اما بُل آنها را شکست خورده نمی داند و نشان می دهد که حرص کسب مال و مقام وقتی که انسان می تواند علی رغم دشواری ها تا به آخر انسان باقی بماند واقعاً در خور استهزاست; و هانریش بُل کسی است که تا به آخر انسان باقی می ماند.


مشخصات کتاب من :

کتاب صوتی نان سالهای جوانی -مترجم: محمد اسماعیل زاده-راوی:آرمان سلطان زاده-ناشر:" آوانامه" با همکاری نشر چشمه-مدت زمان کتاب: 2ساعت و 40 دقیقه- قیمت 10000 تومان.


در ادامه مطلب بخش هایی از متن کتاب را آورده ام که خطر لوث شدن داستان در آنها وجود ندارد.

..........................


     گرسنگی قیمت‌ها را به من یاد داد ،فکر نان تازه مرا کاملاً از خود بی خود می کرد من غروب‌ها ساعت های متمادی بی هدف در شهر پرسه می زدم و به هیچ چیز فکر نمی‌کردم به جز نان، چشم هایم می‌سوخت، زانوهایم از ضعف خم می شد وحس می کردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست، میل به نان.


     اوایل فقط همینطوری از صاحبکارم "ویک وبر" خوشم نمی آمد اما دو ماه بعد به دلیل بو هایی که از آشپزخانه خانه اش می آمد از او متنفر شدم .بوی چیزهایی به مشامم می رسید که هرگز طعم آنها را نچشیده بودم .بوی کیک تازه،بوی گوشت سرخ شده و چربی و این گرسنگی لعنتی که همچون حیوان چهارپایی در دل و روده ام می لولید طاقت و تحمل این بوها را نداشت .سرکش ازجابرمی خواست و مرا مورد حمله قرار می داد،ترش می کردم از "ویک وبر " متنفر شدم چون من با دو تکه نانی که به آنها مربای قرمز رنگ چسبیده بود صبح ها سر کار می رفتم و ظهر ها هم مجبور بودم ظرف پر از سوپ را که سرد شده بود در یکی از کارگاه های ساختمانی گرم کنم اما غالبا آن را قبل از آن می بلعیدم و وقتی سر کار می رسیدم قابلمه خالی در کیف ابزارم تلق تلق می کرد و من امیدوار بودم که یکی از مشتری های زن به من یک بشقاب سوپ یا یک چیز قابل خوردن بدهد.


      حتی پدرم هم برایم از دورانی حرف زده بود که قیمت نیم کیلو کره یک مارک بود ..موقع تعریف کردن ازآن دوران کلمه مناسب را همیشه با لحن ملامت بار به زبان می آورد که گویی چهار برابر شدن قیمت کره تقصیر کسی است که دارد به حرفهایش گوش می دهد.


     برایم غیر قابل درک بود که هنوز مردی پی به زیبایی او نبرده باشد و کسی او را نشناخته و این زیبایی را کشف نکرده باشد ،شاید هم او در همین لحظه که من او  را دیدم بوجود آمده بود .


     گفتم یک باردیگر لیست های حقوق را نگاه کن،لیست هایی را که تو نوشتی بلند و آنگونه که آدم شعرهای مذهبی را می خواند با احساس-اسم آنها را با صدای بلند بخوان و بعد از هر اسم بگو : مرا ببخش و بعداً اسم ها را جمع بزن .تعداد اسم ها را ضربدر هزار نان بکن،نتیجه را دوباره در هزار ضرب کن آنوقت از تعداد نفرین و فحش هایی که توی حساب بانکی پدرت جمع شده است اطلاع پیدا خواهی کرد.


تازه آدم متوجه می شود که تنها رفیق واقعی که داشته کسی نبوده است به جز کسی به نام یورگن برولاسکی که در کلاس دوم از دنیا رفت هیچکس حتی کلمه ای با او صحبت نمیکرد چون او زیاد به پول نمی چسبید و به نظر غرغرو و عبوس می رسید او هنگام شنا در یک غروب تابستان زیر یک کرجی کوچک شناور پائین کارخانه چوب بری غرق شد... مایوی شنایش به رنگ صورتی بود.مادرش آن را از روی یک زیرپوش درست کرده بود و بعضی وقتها با خودم فکر می کردم او مدام شنا می کرد تا ما لباس شنایش را نبینیم


   آن وقت‌ها، وقتی در خانه خودمان زندگی می‌کردیم کتابهای پدرم را بلند می‌کردم تا نان بخرم. کتابهایی که او خیلی به آنها علاقه داشت.کتابهایی که در زمان تحصیلش به خاطرشان گرسنگی را تحمل کرده بود. کتابهایی که بابتشان پول بیست عدد نان را پرداخته بود .من به قیمت نصف نان فروختم. این نرخ بهره ای است که ما به دست می آوریم،از منفی دویست تا منفی بی نهایت.

نظرات 13 + ارسال نظر
سامورایی سه‌شنبه 25 مهر 1396 ساعت 11:18 http://samuraii84.blogsky.com

از قدیم گفتن گشنه نشدی که عاشقی یادت بره! و جالب اینجاس که این آقای فندریش در اوج گرسنگی عاشق میشه و عشق رو به نان ترجیح داده.
نکته‌ی قابل توجه داستان اینه که کل کتاب توی یه روز میگذره.
عنوان "عشقِ سالهای جوانی" هم میتونه خوب باشه برای کتاب.
بُل از محبوبترین نویسنده‌ها تو ایرانه و البته من فقط عقاید یک دلقک رو خوندم!

ضرب المثل و یا نقل خوبی از گذشتگان آوردی. یک مثال هم معنی دیگر هم هست که رواج دارد که البته به زیبایی این یکی نیست.
اما یه نکته که شاید برا شما که داستانو نخوندی نمایان نباشه اینه که درسته فندریش کل دوران زندگیش از کودکی تا به اینجا رو در حسرت نان گذرونده اما الان شغل خوبی داره و سیر هم هست .اما بعد از پی بردن به عشق نظرش نسبت به چیزهایی که تا الان برای خودش مزیت می دونسته عوض میشه :مثل شغلی که باعث میشده تا به واسطه اون هرچقدردلش بخواد نان بخره وفکر میکرده عاشق این شغله اما بعداون دیدار ازش متنفر میشه شایدچون دوشتداشتن شغل بخاطرخود شغل نبوده و بخاطر نان بوده.و یا دختری که همیشه فکر میکرده میخواد باهاش ازدواج کنه و..
آره بل نویسنده محبوبی بین ماست .عقاید یک دلقک رو باید دوباره اینجا بخونم.

خورشید سه‌شنبه 25 مهر 1396 ساعت 14:28

عقاید یک دلقک رو با ترجمه شریف لنکرانی خوندم که گویا ترجمه خوبی نبوده و نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم
کتاب رو نخوندم و نظری ندارم ولی به نظرم ادمی که گرسنه باشه و عشق رو انتخاب کنه یه تخته اش کمه
حداقل من درکش نمیکنم

من عقاید یک دلقک رو با ترجمه اسماعیل زاده خوندم و تا جایی که من متوجه شدم ترجمه بدی نبود . شریف لنکرانی اولین ترجمه اون کتاب بوده که حدود 40سال پیش انجام شده.من از کم و کیفش آگاه نیستم.
فندریش یک سیره که تمام عمرش رو گرسنه بوده . اما الان تا حدودی سیره و گویی هنوزچشماش گرسنه ی نان باقی مونده .و یا شاید بشه گفت روحش هنوز گرسنه اس.
دیگه تعویض یک عشق احتمالا با این گرسنگی که می ارزه.

سحر چهارشنبه 26 مهر 1396 ساعت 09:46

سلام. ظاهرا هانریش جان توی این کتاب هم نگرش کاملا منفی به هر چیزی داره. با این دیدگاهش نمی‌تونم ارتباط برقرار کنم. البته کتاب رو نخوندم و بر اساس عقاید یک دلقک همچین نظری دارم.
چیز دیگه ای که برام جالبه وجود پدر در هر ۲ کتاب هست. مشتاق شدم بدونم کتابای دیگه هم همینطور هستن یا نه .
توی نوشتن این مطلب کمتر از نظر و احساس خودت به کتاب و داستان صحبت کردی دوست داشتم بیشتر در این مورد می‌خوندم.

سلام بر خواننده مخفی ما .
وقتی نظرتو تاآخرش خوندم یه خورده نسبت به نویسندش برام عجیب اومد . یعنی من تا آخرش متوجه نشدم که این سحری و اون سحر خانمِ مترجم خوب ما نیستی و این سحر کتابخوان خوب هستی. (ها؟ چی نوشتم؟)
حالا که فکر میکنم در زندگی با انسان های زیادی با نام سحر مواجه شدم . فکر کنم این هم کار خداست احتمالا قصد دارد همیشه به من مژده روشنایی سحر رابدهد. باورتان نمیشود اما نان تستی که دیروزخریدم هم نان سحر بود
اما پاسخ :هاینریش بل در شاید بدترین دوره تاریخ آلمان زندگی میکرده دورانی که زندگی غالبا سیاه بوده در واقع هانریش بل غالب آثارش نمایانگر جامعه آن روز های آلمانه و در اثری مثل این اثر در اوج گرسنگی وبدبختی و بیچارگی از عشق حرف می زنه و بنظرم حتی این هم نوعی خوش بینی می تونه باشه و نویدسحر.
یه نکته مهم هم بنظرم اینه که چه کتابی رو چه زمانی و چه سنی خونده باشیم . این توی نظرمون نسبت به کتاب خیلی تاثیرگذره.
بنظرم این اثر قدرت عقاید یک دلقک رو نداره اما حق با توئه وقتی بخونیش تازه متوجه میشی جاهایی خیلی شبیه به عقاید یک دلقکه . البته این پدرحاضر اینجا پدرخوبتریه نسبت به اون. من غیر این دو کتاب کتاب آبروی از دست رفته کاترینا بلوم را خوندم که آنجا فضا متفاوته.بزودی دوباره میخونمش و درباره اش می نویسم.
اوه ،چقدر طولانی شد . پوزش
ممنون از حضورت و ممنون از هانریش که یک خواننده مخفی را به ما در اینجا نشان داد.

مدادسیاه چهارشنبه 26 مهر 1396 ساعت 11:36

خواندن آثار هاینریش بل(که خوشبختانه اکثر آنها به فارسی ترجمه شده) و خصوصا سه گانه ی او، "سیمای زنی در میان جمع"، "عقاید یک دلقک" و "و حتی یک کلمه هم نگفت" را جدا به دوستان توصیه می کنم.

به مطلب خودم در مورد این داستان رجوع کردم. دیدم نوشتم داستان در باره ی عشق و گرسنگی است. عشق پیشزمینه و گرسنگی پسزمینه ی آن است.

عقاید را خوانده ام و نمی دانستم این سه اثر که نام بردید سه گانه به حساب می آیند و تابحال حتی یک کلمه هم نگفت را هم کسی به من توصیه نکرده بود و متشکرم. سیمای زنی را هم در برنامه هایم داشتم .
طبق توصیه سحر(البته سحر مترجم)جهت نا امید نشدن خودم هم که شده قبل از نوشتن مطلب خودم به سراغ مطالب شما و میله نمیروم.چراکه شما و میله موی سپید این عرصه هستید و همه چیز را در باب اکثر کتابها نوشته اید و چیزی برای من باقی نمی ماند . مطلب میله را خواندم . نمی دانستم شما هم در این باب نوشته اید امروزدر خانه قدیمی تان می خوانمش. متشکرم

خورشید چهارشنبه 26 مهر 1396 ساعت 23:18 http:/http://tangochandnafare.blog.ir/

نمیدونم در مورد این اقا چی بگم ولی من موقع گرسنگی هیچ کس رو نمی شناسم چه برسه عشق یه قابلمه دمپختک بهم بدن اون موقع عشقم فراموش میکنم
پس لازم شد کتاب رو حتما بخونم ببینم می ارزه نان رو با عشق عوض کرد یا نه ولی بازم میگم بعید میدونم بعد خوندن این کتاب نظرم عوض بشه مخصوصا این مدتی که حالم بهتر شده و دیگه با زجر غذا نمی خورم عاشقانه به طرف غذام نگاه میکنم بازم میگم یارو یه تختش کمه :))

اون که دیگه اگه با ترشی لیته باشه دیگه معرکه میشه. البته من منظورم استامبولیه نه دمپختک. از این بابت گفتم که خیلی جاها چون اینا شبیه همن با هم اشتباه میگیرن .

اگر کتابی به کم حجمی این کتاب اگر از هانریش بل رو قصد داشتید مطالعه کنید من "آبروی از دست رفته کاترینا بلوم " رو معرفی میکنم .بنظرم از این بهتره .البته موضوعش هیچ ربطی به این کتاب نداره.
امیدوارم همیشه اینقدر حالتان خوب باشد که عاشقانه غذابخورید و کتاب بخوانید و کار کنید .

لادن پنج‌شنبه 27 مهر 1396 ساعت 11:51 http://LAHOOT.BLOGFA..COM

این کتاب رو خوندم ولی خیلی یادم نمیاد ولی یادم میاد که راضی بودم و دوسش داشتم. نوشتن از کتاب ها بعد از خواندن مزیتش اینه گه میشه بهشون برگشت و یه دوره کرد

من هم اینجا اعتراف میکنم چند کتابی که تاکنون اینجا درباره اش نوشتم به غیر از جشن بی معنایی و نان سالهای جوانی بقیه رو قبلا خونده بودم ولی مثل شما چیز زیادی ازشون یادم نمونده بود . و همه رو دوباره خوندم . وقتی می خوندم درسته برام آشنا بود اما مطمئنم بخش هایی از متن رو دیدم که انگار هیچوقت ندیده بودمشون.
بنظرم این دوباره خوانی ها گاهی معجزه میکند .

بندباز پنج‌شنبه 27 مهر 1396 ساعت 16:13 http://dbandbaz.blogfa.com/

بعضی حسرت های دوران کودکی، تا آخر عمر همراه آدم هستند. توی دوره ای که ایران هم طعم قحطی رو چشید، هنوز آدم هایی هستند که باوجود مکنت مالی فعلی، بخاطر سختی و گرسنگی دوران بچگی شون در اون زمان، بارها و بارها به زبان آوردند که خوشمزه ترین چیزی که خوردن یه تیکه نون خشکه که روش روغن مالیدن ... یه تیکه نون خشک با رب گوجه!...
از این دست حسرت ها زیاد هست دور و برمون... فقر در کودکی، هراس فقیر شدن در تمام عمر رو به همراه داره... و این ها بدجوری دست و پای آدم رو می بندند و فلج کننده هستند...

درسته . منم از این آدما که میگی دیدم.
بنظرم همه ما در کودکی به فقر دچاریم یکی(وخیلی بیشتر از یکی) به فقر مالی ،یکی فقر عاطفی و یکی یه نوع دیگه ...
اما مسئله اینجاست که وقتی بزرگ میشیم دوست داریم این فقر ها با زیاده روی توی بزرگسالی جبران کنیم و نمیشه.
فقط باید بتونیم باهاشون کنار بیایم . امیدوام همه بتونیم.
یه شیرینی فروش موفق میشناسم که میگفت وقتی بچه بودم شیرینی خامه ای رو نمیشناختم چیه . یه روز اتفاقی یه جایی خوردم و عاشقش شدم اما تمام کودکی درحسرتش موندم. . حالا شیرینی فروش موفقیه واینو مدیون فقرنون خامه ای کودکیش میدونه. هرچند حالا هرجا میره اول شکمش وارد میشه.

مجید مویدی شنبه 29 مهر 1396 ساعت 21:30 http://majidmoayyedi.blogsky.com

از بُل فقط "عقاید یک دلقک" رو خوندم، و اونقدری که ازش تعریف شنیده بودم جذبم نکرد. یعنی به نظرم کار خوب و قابل قبولی بود، اما من شاهکار ندیدمش.
+ دو تا نکته هم هست که می تونه توی این ارتباط نگرفتنِ من دخیل باشه. اولیش، چیزیه که میله جان همیشه میگه: تعریف زیاد شنیدن از یه کتاب، یه جور انتظار و توقع خاص تو وجود آدم ایجاد میکنه، که خواه ناخواه، کنار گذاشتنش موقع خوندن، کارِ سختیه.
+ و اما موردِ دوم که در موردِ من بیشتر صدق می کنه، ترجمه ی خیلی بدِ کاری بود که خوندم. متاسفانه منم کارِ لنگرانی رو خوندم، و افتضاح بود.
+ بریم کامنت بعدی تا بازم به روده درازیم ادامه بدم؛ حالا که بعد از سه چهار هفته باز وبلاگ خونی رو شروع کردم

این داستان برای من با مارکز اتفاق افتاد . با دیدی شاهکارگونه و آسمانی به سراغ مارکز رفتم و با عشق سالهای وبا شروع کردم . اون هم کتاب خیلی خوبی بود اما منم شاهکار ندیدمش.
با نکته هایی که تو و میله اشاره کردی شدیدا موافقم .
و برای دومین موضوع یعنی ترجمه
به دید یه اثر کلاسیک کم نظیر" بلندی های بادگیر" رو شروع کردم . کشش داستانی خوب بود ولی ترجمه مزخرف بود و واقعا گیج کننده. به حدی که هفته قبل برای دو مین بار رهاش میکنم .
من که حظ میبرم از کامنت گذاری خوبی چون تو.پس ادامه بده.

مجید مویدی شنبه 29 مهر 1396 ساعت 21:41 http://majidmoayyedi.blogsky.com

طبق معرفیِ تو، چند تا ویژگی و مولفه ی مشترک(فرمی و محتوایی) بین این کار و "عقاید..." به ذهنم اومد.
+ اول اینکه، قهرمان این رمان هم، مثلِ "هانس شنیر"ِ "عقاید..."، یه آدمِ درونگرایِ بدبینه. کسی که البته، خیلی تنهاست. اونجا هم، شنیر لیستی از کسایی که حدس میزنه بهش کمک می کنن رو می نویسه، اما بعد که بررسی می کنه، می بینه یکی یکی باید از لیست حذفشون کنه.
این رو با توجه به این بند "تازه آدم متوجه می شود..." می گم.
+ دوم، اونحا هم داستان طیِ یک روز اتفاق می افته، و به خاطرِ یادآوری ها و نقل خاطراتِ شخصیت، اون روز به نظرِ خواننده خیلی طولانی میاد.
+ سوم، این راوی هم، قضاوت و ارزش گذاریِ خودش رو راجع به خیلی از مسائل، خیلی رک و روشن بیان می کنه. با یه لحنِ تلخ، و البته طنزِ خاص.
+ و چهارم، که البته می خوام نظرِ تو رو راجع بهش بدونم، چون این کار رو نخوندم.
اون هم اینکه، شخصیت های بُل، تمام تلاش شون رو می کنن که توی شرایطِ غیر انسانی و کثافتی که جنگ یا هر چیز دیگه ای به وجود آورده، "انسان بودن" و "شخصیت" خودشون رو حفظ کنن.

+درسته. کلا این دو کتاب خیلی به هم شبیه ان . شنیر و فندریش هم همینطور،هر دو تنهان با این تفاوت که در عقاید یک دلقک ما یک عاشق که عشقش اون رو رها کرده رو میبینیم و اینجا اما عاشق شدن فندریش رو . یکی دیگه از دلایل شباهتش هم همین روایت کل کتاب در یک روز و یا چند ساعته.
بله به نظر من هم همینطوره . سالهای سیاه اون روزهای جنگ جهانی و بعد از جنگ ،فقر و گرسنگی و ... بنظر تقریبا چیز روشنی نداره همونطور که در کتاب وقتی ازخاطرات فندریش و گذشته اش می خونیم این رو درک میکنیم . اما با همه اینا هاینریش بل (البته به نظر شخصی من)در این کتاب با عاشق شدن شخصیت اصلی داستان و تغییر زاویه دیدش به دنیای اطراف به خواننده نشون میده که در میان همه تاریکی ها هم میشه تارهایی از امید رو دید ،تارهایی به رنگ بلوندِ موهای هِدویگ .
متشکر از کامنت تفکربرانگیز و عالیت

شادی شنبه 29 مهر 1396 ساعت 22:40 http://neveshte-jat.blog.ir/

سپاس بابت شعر مولانا. این روزها خیلی با این بیت زندگی می کنم. باده از ما مست ....

سپاس از شما که من رو به یاد این شعر زیبای مولانا انداختید
باده از ما مست شد نی ما از او
قالب از ما هست شد نی ما از او

سحر یکشنبه 30 مهر 1396 ساعت 19:44

می بینم خوب قاطی کرده ای اشک ششم!

اما واقعا نان سحر معرکه است! یک شعبه اش جدیدا این نزدیکی ها باز شده است و قرار است به من جایزه بدهند بس که ازشان همه چیز می خرم

مطلب جالبی بود، من از بل فقط "سیمای زنی در میان جمع" را خوانده ام که خیلی دوستش داشتم. دوست خوبی که آن را هدیه داد در واقع پای بل را به زندگی ام باز کرد که عالی بود. واقعا آدم باید از این دوستها داشته باشد تا با بعضی چیزها آشنا شود، از جمله کتابهای پلیسی

بله دیگه سحرباران شده ام.
سحر باشید و از نان سحر خرید نکنید پس از کجا خرید کنید.

یه مترجم مطلب رو جالب بدونه باعث افتخار منه. متشکرم.
سیمای زنی درمیان جمع رو ندارم و نخوندم اما حتما تو برنامه خواهم داشت. خدااون دوست رو هم خیر بده که شما رو با هاینریش آشنا کرد.
بله حتمٱ باید آدم از این دوست ها داشته باشد، حس فوق العاده ای دارن این دوستا، خدا برامون نگه شون داره

لادن دوشنبه 14 اسفند 1396 ساعت 17:52 http://lahoot.blogfa.com

حالا که برگشتم این کتاب را خواندم. واقعا هانریش بل نویسنده بزرگیه. غم و درد نان و گرسنگی رو خیلی زیبا به تصویر کشیده

چه خوب که دوباره خوندینش.
بله این غم و درد رو واقعا ملموس به تصویر کشیده مخصوصا در این بخش کره زمین که با گوشت و پوست و استخوان قابل لمسه .
ممنون که منو یاد این مطلب و این کتاب انداختید .

ماهور جمعه 16 آبان 1399 ساعت 20:00

سلام
ممنون از مطلب خوبت
از بل بجز این کتاب و عقاید یک دلقک کتاب آبروی از دست رفته کاترینا بلوم رو هم خوانده ام.
و هر بار بیشتر به این نویسنده و آثارش علاقه مند می شم.
حتما بعد از گذشت یه مدت کتاب سیمای زنی در میان جمع را خواهم خواند
دزدکی فروختن کتابها برای خرید نان و نوع برخورد پدرش برام خیلی جالب بود
فکر اینکه کلی گرسنگی تحمل کنی تا بتونی کتاب بخری و عاشقشون باشی بعد پسرت بیاد یواشکی برشون داره و ببره و به یک بیستم قیمتش بفروشه و جاش نان بخره واقعا گرسنگی چیز وحشتناکیه ما ادمهای همیشه در رژیم غذایی شاید کمی درکش می کنیم
خیلی دلم می خواد بدونم بعد از همچین عشقی اگر به ازدواج ختم بشه اخرش به کجا خواهد رسید با این همه عدم اگاهی و بررسی و انتخابی که فقط در یک لحظه با اولین نگاه رخ میده ...خیلی ترسناکه چیزی شبیه خرید لباس از فروشگاه های انلاین

سلام
من هم ممنونم که با این کامنت هایی که برای یادداشتهای پیشین وبلاگ که با گذشت مدت زمانی طولانی کلی گرد و خاک روشون رو پوشونده یادی ازشون میکنی.
من کتابهای زیادی از هاینریش بل نخوندنم، الان که فکر می کنم همین 3تا که شما گفتی. اما این نویسنده با همین تعداد کتاب خوانده شده در ذهن من جایگاه خیلی مهمی داره. قابلیت های ادبی و نقش مهمی که بل در ثبت دوران آلمان پس از جنگ جهانی داشته به جای خود، من اینو از لحاظ حسی برای خودم میگم چون دو کتاب عقاید یک دلقک و آبروی از دست رفته کاترینا بلوم کتابهایی بودند که دوره ای که بار اول آنها را خواندم نقش زیادی در کتابخوان شدن من داشتند.
اگر از گرسنگی در حال مردن باشیم و همه راه های ممکن برای رسیدن به نان رو انجام داده و به نتیجه نرسیده باشیم باشیم و تنها کتابها برامون باقی مونده باشه فروختنشون برای نان میتونه قانع کننده باشه اما تا جایی که یادمه شخصیت اصلی این کتاب بنده خدا یه حس ولع سیری ناپذیر و عجیب و غریبی نسبت به نان داشت و اون کتاب فروختن و نون خریدنش شبیه کتاب فروختن و مواد مخدر خریدن برای یک معتاد بود. بازم چون زمان زیادی گذشته چیز بیشتری ازش یادم نیست.

درباره اون عشق های در یک نگاه هم شاید اول باید دید چه تعریفی میشه از عشق داشت. بعد دید عشق چیه و آیا این عشقه یا چیز دیگه. احتمالاً همه ما همواره در ذهنمان با معیار های نسبتاً مشخص و شخصی‌ای یک مجسمه‌ی نسبتاً آرمانی میسازیم. مجسمه ای با خصوصیات خاص مورد پسند خودمان. بعد وقتی با موردی مشابه از لحاظ ظاهری و یا رفتاری در دنیای واقعی مواجه می شویم بی شک آن را عشق یا نیمه ی گمشده ی ازلی خود خواهیم دانست و باقی ماجرا دیگر مهم نیست. حتی اگر او یا آن چیز بزرگترین عیب های عالم را داشته باشد ما ناخواسته آن عیب ها را نخواهیم دید. حداقل در همان آغاز راه نمی بینیم. امیدوارم همه کسانی که دچار چنین عشق هایی می شوند همواره به تعبیری آنقدر عاشق بمانند تا هیچوقت این عیب ها را نبینند.
باز هم ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد