سه پِلشک آیدُ زَن زایدُ مهمان زِ درآید

این روزا به نظرم روزای پایانی شغلم رو می گذرونم 

یکی از کارمندای واحد رو قراره تا آخر ماه اخراج کنن.البته اون تقصیری نداره ،قراره دلایل اخراجش این اعلام بشه : "تعدیل نیرو به دلیل کمبود بودجه و عدم توانایی پرداخت حقوق پرسنل" .البته خدا میدونه که فقط این طور که میگن نیست ،آخه حقوق ناچیز اون بیچاره کجای جیب شرکت رو خالی میکنه.

دیگه ذهنیت وهدف این مدیرا رو از بَر شدم :" تا می تونی از نیروهات کار بکش ،وقتی کار دو نفر رو یک نفر با ساعات کار بیشتری می تونه انجام بده وقت رو تلف نکن و یکی از اونا رو حذف کن . حذف یکی از اونا یعنی کم شدن یه بار حقوق ماهانه وبیمه وهزار تا کوفت و زهرمار و درد سر دیگه  از شرکت. اصلا هم نگران اون نیرویی که قراره کار دو نفر رو انجام بده نباش چراکه اون تازه اخراج همکارش رو دیده و از ترس اخراج خودش هم که شده کارای خودش که هیچی کارای نیروی اخراج شده رو هم مثل فشنگ انجام میده. و همه اینا یعنی پیشرفت و کاهش هزینه و در مجموع سود برای شرکت."

از دید این مدیر نگران ، اون کارمند ترسو که مثل فشنگ همه کارای خودش و کارمند اخراجی رو انجام میده قراره من باشم.

پذیرفتن این قضیه برای من جدا از مسئولیت سنگینی که روی دوشم میزاره ،بخش زیادی از وقت های آزادم رو هم ازم میگیره .وقت هایی که من با اونا زندگی میکنم ،نه کار. واگر اون وقت ها هم با سروکله زدن و حساب کتاب بگذره دیگه جسم که جای خود داره چیزی از روحم هم نمی مونه.

اما وَرای همه اینا یه مسئله دیگه هم هست که شاید اینروزا خودشو ازهرچیزی مهمتر جلوه میده .مسئله ی : "غمِ نان" . از طمع وحرص جایگاه شغلی بهتر و پول بیشتر حرف نمیزنم ،نه، منظورم معنای واقعی کلمه اس :غمِ نان.   با علم و باور به همه چیزاییی که توی سطرای بالا گفتم ،در ازای افزایش حقوقی معقول به دلیل آخرمجبوربه قبول زخمی کردن روحم هستم.

اما به نظرم شرکت با افزایش حقوق موافقت نمیکنه . و در این صورت چاره ای جز رفتن ندارم . احتمال اینو میگه. هرچند هنوز تا اون روز که این تکلیف مشخص بشه چهارده روز باقی مونده .

این روزا وقتی میرم سرکار صدای آواز گنجشک ها رو از پنجره ی نیمه باز دفتر میشنوم که تا حالا متوجه اونا نشده بودم و چیزهای تازه ای روی میز و داخل کشو ها و قفسه ها میبینم که با این که همیشه اونجا بودن هیچوقت ندیده بودمشون . 

این روزا گل های نسترن و شمعدونی و نیلوفر فضای سبز محل کار چقدر قشنگ و خوش آب و رنگ شدن .انگار نه انگار پائیزه.

و اینکه این  روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای یاد روزای بیکاری بین شغل های قبلیم میفتم که گاهی به چند ماه میرسید.

این روزا میزان پس اندازامو تقسیم بر میزان قسط هام میکنم تا ببینم چند ماه میتونم بدون نگرانی عقب افتادن قسطا پیِ کار بگردم وقسطارو از اونجا پرداخت کنم.

این روزا بیشتر از هر چیزی یاد لحظه های بعد از شنیدن این جمله میفتم :

 "شما شمارَتون رو یادداشت کنیدما باهاتون تماس می گیریم"...

.......................................


+ به تازگی داستان کوتاه معرکه ای از عزیز نسین شنیدم با عنوان "هِی کمتر شدیم " که بی ربط به این روزام نبود.

++ همراه بودن این روزهای من با کتاب نان سالهای جوانی از هانریش بُل هم مزید برعلت این حال و احوال شده است.

+++ این مطلب رو دیشب نوشتم و صبح دیدم به همراه چند کامنت دوستان که دیروز بر پست قبلی گذاشته بودند همه با هم پاک شده اند.گویی بلاگ اسکای هم در عنوان این مطلب با من و حال و احوال این روزهایم همراه بوده است.

نظرات 14 + ارسال نظر
لادن دوشنبه 17 مهر 1396 ساعت 05:20 http://lahoot.blogfa.com

از این طرز تفکر مدیران ایرانی متنفرم. همه به خاطر مشکلات اقتصاد اندازه دو نفر کار میکردیم. ما یک دستیار داشتیم که میخواست بچه دار بشه استعفا داد. کارش را بین ما پخش کردند تا نیرو بگیرند بعد متوجه شدند که نیرو لازم نیست کار داره انجام میشه. بعد از چند ماه فشار بالاخره راضی شدند یکی بگیرند.
امیدوارم اتفاقات خوب برایتان بیفتند

مدادسیاه به نکته خیلی خوبی اشاره کرد . آره این تفکر مدیران امروز همه جا هست .
البته این تفاوت میزان شعور و انصاف یک چیز طبیعیه.که وضعیت اقتصادی هم یکی از علل رشد ویا نزولشه.
ممنون . منم برای شما آرزو میکنم مدیری که بزودی نزد آن مشغول بکار خواهید شد ایده آل شما باشد.

خورشید سه‌شنبه 18 مهر 1396 ساعت 06:46

گاهی غم نان ادم مجبور به چه کارایی نمیکنه کارایی که قلبا بهشون اعتقادی نداری ولی مجبوری واسه یه اب باریکه انجامشون بدی و نقاب بزنی سالهاست یه دونه نقاب عین فیلم ماسک رو صورتمه این بدتر از تعدیل نیرو یا اضافه کار کردنه چون اون از بیرون خوردت میکنه و این از درون

اگر این نقاب دردآور بخاطر آب باریکه ای گذاشته شده که با قطع شدن این آب باریکه نفس به شماره میفته و قطع میشه چاره ای جزتحمل دردوزجر نقاب نیست.اما اگه قراره نقاب بزنی و دردشو تحمل کنی و آب باریکه هه هم نباشه و یا نسیهه باشه بهتره نقاب رو برداشت . سخته اما دنیا که به آخر نمیرسه.خدا روزی رسونه.
بازم یه چیز هست که میدونم الان شما بعد خوندن این کامنت بهش فکر میکنی و من به شما حق میدم چون درکش میکنم . اونم اینه که بیرون گود نشستن و گفتن لنگش کن راحته.

مدادسیاه سه‌شنبه 18 مهر 1396 ساعت 12:04

این طرز تفکر کذایی به هیچ عنوان مختص مدیران ایرانی نیست و رهاورد کشورهای توسعه یافته است.
امیدوارم مشکلی پیش نیاد.

یکی از همکلاسی های دانشگاه در یک شعبه از یک شرکت فرانسوی کار میکند.
سیاست این شرکت به گونه ایست که همه مدیران سایت هایش در چند شهر مهم ایران را فرانسوی انتخاب کرده است. این دوست ما هم از همین تفکر مدیر فرانسویش می نالد . حالا ما آن مدیر را اینطوری کردیم یا بوده را نمیدانم.
اما در رمان ها هم از این داستان شنیدم . یادم نیست کجا بود اما حرف از کارخانه نساجی و نخ ریسی بود.
ممنونم . من هم امیدوارم.

بندباز سه‌شنبه 18 مهر 1396 ساعت 14:28 http://dbandbaz.blogfa.com/

یادمه توی دو - سه مورد آخری که از شرکت محل کار میخواستم بیرون بیام، اونقدر خوش اخلاق و بذله گو و خندان شده بودم که دهان همه همکارها باز می موند!! در حالیکه اونها از فشار کاری و خنگ بازی سیستم کاری داشتند موهاشونو می کندند، من می گفتم و غش غش می خندیدم! و خوب یادمه که چطور مثل شما حواسم می رفت سمت پرنده ها و گل ... نخندی ها! حس رهایی حس خیلی خوبیه!... بعدشم، مگه تا حالا چطوری گذشته؟ بقیه ش هم میگذره... ناراحت نباش، اگرم بیرون بیایی یه جای بهتری جور میشه برات. مطمئنم.

حس رهایی خوبه . اما این حس که شما تجربه اش کردی فکر میکنم حسی شبیه به حس بعد از امتحان آخر دانشگاه یا مدرسه اس.
خوبه شما همچین حسی داشتی . اما در این مورد این دیده شدن ها و شنیده شدن هایی که تاحالا دیده نمیشدن و شنیده نمیشدن یکی از دلایلش نگرانی و حسرت هم میتونه باشه . برای از دست دادنشون.
تعارف که نداریم وقتی موعد قسطا سر برسه و هزار تا داستان دیگه این حس و حال میپره .
بله . به هر حال میگذره.
ممنون .امیدوارم شما هم در کسب و کارتان موفق باشید.

بندباز چهارشنبه 19 مهر 1396 ساعت 19:26 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام
بله. دقیقا همون حسه... می فهمم چی میگید. بهرحال مسئولیت مالی ای که برعهده ی مردها هست، با خانم ها کمی فرق داره. من خودم از وقتی که تونستم دیگه زیر بار قسط نرفتم چون بدجوری دست و بال آدم رو می بنده... و البته یه مثل خنده داری هست که میگه: مرد اگه قسط نداشته باشه که مرد نیست!!... البته ببخشید. محض شوخی بود . براتون بهترین ها رو آرزومندم.

سلام
اون حس معرکه اس. هنوزم به بهونه های مختلف اون حس رو برای خودم ایجاد میکنم.
دقیقا موضوع رو گرفتی . بله کمی که چه عرض کنم .خیلی فرق داره .خوبه که زیر قسط نرفتید چون هومان با دست و بال بسته ازش هیچ کاری بر نمیاد.
البته هیچ مردی هم دوس نداره قسط داشته باشه . اما برای زندگی در اجتماع ناگزیره .
متشکرم . منم امیدوارم در شغلتون موفق باشید .

سامورایی پنج‌شنبه 20 مهر 1396 ساعت 13:25 http://samuraii84.blogsky.com

خب من به تازگی همچین تجربه‌ای رو توی محل کارم داشتم. نیروهامونو تعدیل کردن و کارهای اونا رو به ما سپردن بدون کوچکترین اضافه حقوق یا اضافه کاری.
راستش منم به فکر تعدیل خودم افتادم! و اینکه چجوری میتونم خودمو خلاص کنم. امان نیازهای انسان که مجبورت میکنه کاری رو که دوس نداری انجام بدی

بله این یه معادله حسابداریه
دارایی = بدهی +سرمایه
یا اگه ساده تر بگم نیاز های ما رفته یه طرف الاکلنگ و شغلمون یه طرف دیگه اش . به محظ از دست دادن شغل آن طرف شخص با مغز نقش زمین خواهد شد.
البته همه ما گاهی ما تدابیری می اندیشیم و این سقوط را به تاخیر می اندازیم . اما با پیدا نشدن شغل این مهلت هم بزودی به پایان میرسد و لاجرم سقوط.

خورشید پنج‌شنبه 20 مهر 1396 ساعت 14:14 http:/http://tangochandnafare.blog.ir/

می تونم بگم هیچ کسی تو محیط کارش خود واقعیش نیست ولی این مورد تو آموزش پروش پر رنگ تره اون ایدئولوزی زورش بیشتره
بعدشم سیزده سال کار نکردم که بزنم خرابش کنم اونم وقتی اگه خدا بخواد شاید رسمی بشیم
مجبورم مجبور مجبور حداقل با این شرایط گرونی داروها کمک خانوادم هستم هر چند شش ماه یه بار حقوق میدن
همه این سیزده سال رو به امیدرسمی شدن و حقوق و بیمه ماهیانه تحمل کردم همون پایان شب سیه سپید است
درست وغلطشم نمیدونم
فقط خیلی وقته خدا اون روزی رسون سابق نیست کی گفته خدا روزی رسونه؟ کلا من به خیلی چیزا شک دارم
بجای بیرون گود نشستن گفتم دلت خوشه ها

خوب این در اکثر موارد هست .اصلا امکان پذیر هم نیست که انسان در محیط کارکاملا خودش باشه .
اما هنرمند واقعی در محیط کارش باشد خودش باشه ،مثل یه نقاش و یک خوشنویس .چون این کارها و امثالش وابسته به هنر دلیه.
ما که نگفتیم چیزی رو خراب کنیدخانم معلم .
همه ما مجبوریم . اگر مجبور نبودیم که کاری که دوست داریم را انجام میدادیم و یا اصلا شغلی را نمی داشتیم و کتاب می خواندیم و فیلم میدیدیم و به هنر و ورزش مورد علاقه مان می پرداختیم و می خوابیدیم .
اما نمی تونیم. همه ما مجبوریم که در زندگی کارهایی که دوست نداریم انجام بدیم تا بتونیم موقعیت هایی بسازیم که در آن موقعیت ها ی ایجاد شده به کار هایی برسیم که دوست داریم .
گاهی شک خوبه .اما برای وقتی که دنبال به یقین رساندش باشیم . درشک باقی ماندن فاجعه اس.
امیدوارم شما هم به لطف خدا رسمی بشید.

elham پنج‌شنبه 20 مهر 1396 ساعت 22:18 http://dalghak1.blogfa.com

]چقدر سخته که بخوای کارتو از دستت بدی


کتاب نان سالهای جوانی قشنگه؟؟؟؟؟؟

پس از هر سختی آسانیست.
به این پیام خدادوند دلخوشیم.
اون هم در بخش پایانیست . در نوع خودش خوبه . بزودی دربارش مینویسم

سحر شنبه 22 مهر 1396 ساعت 20:59

ببین اشک ششم اگر جای من باشی، چه می گویی؟ یک تنه یک کار را میرسانیم تا توی چاپخانه ( یعنی از ترجمه بگیر تا ویراستاری و غلط گیری و نمونه خوانی و بازخوانی سه باره!!! ) و بعد تا ماه ها بعدش مطلقا هیچی گیرمان نمی آید. اون قدیم ندیم ها دلمان خوش بود که حداقل کارمان دنیا که ندارد، آخرت دارد، الان آن را هم ندارد.
فقط باید دیوانه باشی که همچنان به این کار ادامه دهی، حالا آیکون خنده بذارم یا گریه؟!!!

البته این که درآمد آنچنانی ندارد شکی نیست
ولی هردودنیا را به نحوی دارد . در این دنیایش حداقل کمترین چیزش این هست که ازکارتان لذت میرید و نام شما هم جاودانه میمونه و اگر کار قدرتمندی ارائه داده باشی اون دنیا هم تامین میشه و بعد سفرت هی خدا بیامرزدش هرروز با پست بهت میرسه
خدابداد روزی برسه که کار بد ازت بجا مونده باشه و اون نویسنده هم محبوب باشه و کتاباش خونده بشه اونوقت دیگه سیل فحش و لعنتا سرازیر میشه.
خلاصه شغل شما به خداشناسی واعتقادات انسان هم کمک میکنه.
پرسیدی اگر جای شما بودم چه میگفتم، پاسختان را میدهم :
با علم به ضرب المثل آواز دهل از دور خوش است
با اینحال به این دلیل که در راه کتاب قدم میزدم و کار میکردم لذت میبردم و میگفتم حال شما چطوره دوست عزیز؟

ملکه یکشنبه 23 مهر 1396 ساعت 18:22 http://parandporparand.blogfa.com/

دنیا وفا نداره دیگه....

هر لحظه هر کدوم از ما ممکنه از موقعیتی که داریم
پرت بشیم طرفی....

بله ،نداره .البته گاهی هم رکب میزنه و پرتمون میکنه وسط بهشت.
امیدوارم اگرم پرت میشیم جای بهتری پرت بشیم

زهرا یکشنبه 23 مهر 1396 ساعت 21:56 http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
رفتن برای من اینطوری است که یک روز ایمان می آورم که دیگر نمی شود و می روم. البته در شرایطی که هیچی برای تقسیم کردن بین ماه ها نیست!
هر کسی روشی دارد!

راستی، محل کار جدیدم شمعدانی دارد اساسی!

سلام
روش خوب و قابل احترامیست
منتها دل گنده میخواهد که بیخیال قسطها شد و ریسک مدت زمان طولانی بیکاری رو به جون خرید .
هرچند وقتی برای تقسیم کردن بین ماه ها چیزی نباشد دیگر عذری باقی نمی ماند.
حظِ لازم از شمعدانی ها را در همین روزها ببرید. روزهای پایانی لذتی ندارند

مجید مویدی چهارشنبه 26 مهر 1396 ساعت 22:20 http://majidmoayyedi.blogsky.com

اشک عزیز، مهرداد ششم
سلام
+ یه مدتی از وبلاگ و وبلاگ خونی فاصله گرفته بودم(که البته از حد معمولش خیلی بیشتر شده بود)، حالا احساس می کنم سفرِ خارج از کشور بودم.. یه ان اومدم در بغل بفشارمت.. که البته به خودم اومدم...
+ و اما بعد...
متسفانه، قصه ی پر غصه ی کار و نان، بسیار و بسیار شنیده میشه این روزها....
+ فقط می خوام آرزوی روزها بهتر رو برات بکنم. زندگی همیشه بالا و پایین داره. اما به قول فاکنر، با این کارا می تونن ما رو نابود کنن، اما نمی تونن شکستمون بدن. نمی تونن پشت مون رو به خاک برسونن.

+ امیدوارم به ساعت های کتاب خوانیت هم برسی به بهترین شکل. می دونم که برای کسایی چون تو، حکمش معادل همون و نون و آبه.

سلام بر ستاره سهیل بلاگستان
اول عرضم به حضورت که با اینکه مهرداد ششم هم مرد مقتدری بوده اما ارادت ما به اشک ششم ویا مهرداد دوم است .
خوش اومدی برادر
این دیگه چه چیزیه فاکنر گفته . نصفمون که نابود شده . اما خداروشکر هنوز پشتمون به خاک نرسیده ، هر چی باشه بچه شمال کشتی توو خونشه.
تمام تلاشم رو میکنم که به کتاب خوندنم برسم اما یه کتاب رو بخاطر نداشتن تمرکز مجبور شدم نیمه کاره رها کنم وعلی الحساب رفتم سراغ کم حجم های خوانده نشده در خانه.
بیشتر ببینیمت

زمان جمعه 19 آبان 1396 ساعت 13:51

سلام مدیر عزیز
ممنون از این ایده خوبت که خلاصه کتابای خوبی که خوندیو تو وبلاگت نوشتی
بقول ی کارآفرین بزرگی که گفته
ترجیح میدم صدهابار شکست بخورم و تجربه جدیدی کسب کنم تا اینکه زیر منت هیچ رییسی نباشم که به من امر و نهی کنه
خدا به داد جوونای تحصیل کرده هامون برسه

سلام به دوست عزیزم آقا زمان گل
خوش اومدی
والا ایده که برا دوستانی بود که پیش از ما این کار رو کردن. اما من هم به همراه تو ازشون متشکرم.
ممنون بابت اون جمله قصار و دیالوگ وار که درد دل خیلی از کارمنداست .

محمدحسین فرح سه‌شنبه 12 بهمن 1400 ساعت 14:02

منم بعد از 11سال دلم میخاد از این شرکت برم خسته شدم از طرز فکشرشون
یادمه 20 سالم بود رفتم پیش مدیرم گفتم میخام ادامه تحصیل بدم قول میدم بدون اینکه مشکلی در سازمان پیش بیاد .... یه چیزی بهم گفت اون موقع نفهمیدم اما الان در پرداخت حقوق متوجه شدم چیزی که بهم گفت درس میخای چیکار تو که الان سرکاری اگه درس بخونی توقعت از ما میره بالا و الان حقوق من بعد از 11سال جز حداقل ترین حقوق هاست.

سلام بر شما
از زمانی که این یادداشت رو نوشتم حالا بیش از 4 سال میگذره و حالا که شما این کامنت رو گذاشتید متوجه گذشت این همه زمان شدم و تا حدودی متعجب. خودمون هم متوجه نمیشیم که روزها چطور میگذرن.
اون 14 روزی کهگفته بودم سپری شد و چندین ماه بعدش اون تعدیل نیرو اتفاق افتاد و هزار تا داستان دیگه مثل کرونا و .... خلاصه امروز به این نتیجه رسیدم که دوست عزیز شمایی که 11 سال در یک جایی مشغول بودی و حالا فکر میکنی خسته شدی که طبیعتا این چند سالی هست در دلت هست به نظرم اگر موقعیت شغلی دیگه ای برات فراهم هست شک نکن و به خواسته دلت عمل کن. اما با ین وضعی که داریم طبیعتا خواسته دل بی گدار به آب زدن نیست.
همینه رفیق، رئیس تو هم مثل همه رئیس هاست. شک نکن اگر خود من و شما هم رئیس دیگری باشیم احتمال این شکلی شدنمون زیاده. به هزار دلیل مختلف.
امیدوارم به هر حال بهترین تصمیم زندگیت رو بگیری
از این کامنتت که یک تلنگری به من در خصوص گذشت زمان بود هم سپاسگزارم.
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد