آمستردام -ایان مک یووَن


یارانی که اینجا یکدیگر را یافتند و در آغوش کشیدند رفته اند ، هر یک به خطای خویش.         دبلیو اچ آدن - تقاطع


داستان با صحبت از مالی آغاز می شود. مالی، زنی زیبا با عشاق فراوان. او عکاس ،طنزپرداز،منتقد رستوران و روزنامه نگار مجله پرطرفدار ووُگ بود. او پیش از آغاز داستان دچار نوعی بیماری مرموز وناشناس روحی شده که با تشخیص ندادن انسانها و اشیا و نوعی ضایعه ی مغزی ادامه پیدا کرده و به مرگش منتهی می شود.

او در زندگی چهل و چند ساله اش  معشوقگان زیادی را در کنار خود داشته است ،

در ابتدا  مک یووَن ما را در موقعیتی قرار می دهد که به واسطه آن با همه شخصیت های مهم داستان آشنا می شویم ، و این با مکالمه ای که بین دو معشوق سابق مالی در حال قدم زدن در سرمای ماه فوریه  بیرون سالن جسدسوزی کلیسا،در انتظار رسیدن نوبت به مالی هستند آغاز می شود .

کمی آنسو تر کنار درب ورودی هم شوهر مالی به مهمانان مراسم تشیع جنازه همسرش خوش آمد می گوید. مالی در اواخر زندگی اش با آن مرد عبوس و ترشرو ازدواج کرده بود و روزهای بیماری و زوال را در کنار او گذراند و رنج کشید.


بهتر است  کمی بیشتر با عشاق مالی آشنا شویم

کلایو لاینلی:

آهنگساز نسبتاً مشهوری که طی یک پروژه ملی  سپرده شده به او، خودش را برای سمفونی ای به نام هزاره آماده می کند که قرار است در آمستردام برگذار شود. او اولین معشوق مالی به حساب می آید ،در سال 1968 وقتی هر دو دانشجو بودند در خانه ای شلخته و بی ثبات در ول آو هلث با یکدیگر هم خانه بودند.

وِرنون هالیدی :

او در حال حاضر سردبیر روزنامه جاج است و تمام تلاشش در این است که به هر قیمتی تیراژ روزنامه اش را بالا ببرد و از این راه به شهرت بیش از پیش برسد ، ورنون در سال 1974 وقتی اولین شغلش را با رویترز تجربه می کرد و مالی برای ووُگ خرده کاری هایی انجام می داد ، یک سال در پاریس با هم زندگی کرده بودند.

جولیان گارمونی:

او وزیر امور خارجه است ،مردی با قیافه ای عجیب ،سری بزرگ با موهای سیاه مجعد و رنگ پریدگی ای وحشتناک و لب هایی به طرز غیر معمول باریک. به قول ورنون او دشمن!و حرام زاده ای رده  بالا بود، با طبع گرم. او تمام تلاشش را می کند تا نخست وزیر شود . از چگونگی و مدت زمان آشنایی اش با مالی حرفی در کتاب به میان نیامده است.

جورج لین:

 او ناشری غمگین و ثروتمند است که سر پیری عاشق مالی شده بود و در عین تعجب همگان ،مالی ترکش نکرده بود ،هرچند همیشه با او بد رفتاری می کرد.


جورج طبیعتاٌ دل خوشی از سه معشوق گذشته مالی ندارد و به همین دلیل  علاقه ای به این نداشت که شاهد به رخ کشیدن خاطرات  این سه معشوق قدیمی در کلیساهای سینت جیمز و یا سینت مارتین به بهانه مراسم یادبود مالی باشد ،از این رو علی رغم بی میلی دوستان مالی برای شرکت در مراسم جسد سوزی آنها را به پای مراسم تشیع جنازه ! می کشد و اعلام می کند که خبری از مجلس یادبود نخواهد بود. 

کتاب در احوالات عشاق پس از مرگ مالی می گذرد ، داستانیست درباره زندگی و مرگ و یا  موفقیت و شکست ،که آنها را به شکلی متفاوت بیان می کندو به قولی درداستان یک گنگیِ دلنشینی وجود دارد که خواننده را تا همان جمله ی پایانی در کنار خودش نگه می دارد.


..........

*( تلفظ صحیح نام نویسنده  بقول ناشر و مترجم  به این شکل است:  ایان مَک ای وَن(Ian McEwan) 

ایان مک یووَن متولد ماه ژوئن 1948 ،نویسنده و نمایشنامه نویس  انگلیسی است. آثار او بارها در لیست کاندیدا های جایزه ادبی من بوکر قرارگرفته است و درسال 1998 بخاطر کتاب آمستردام  موفق به کسب این جایزه شد. همچنین این اثر در لیست 1001 کتاب هم حضور دارد. مک یوون را بیشتر به خاطر پرداختن به روان در شخصیت های داستان هایش می شناسند.


آشنایی من با این اثر برمی گردد به لطف یکی ازدوستان خوبم که او هم متوجه علاقه من به هدیه گرفتن کتاب شده بودو آن را به من هدیه کرد. باز هم از او متشکرم.

 کتابی که من خواندم 179 صفحه دارد و  نشر افق آن را  باکسب اجازه از نویسنده اثر و ترجمه میلاد ذکریا آن هم در 2200نسخه ،به قیمت 82000ریال درسال 1391 برای بار اول به چاپ رسانده است.


در ادامه مطلب خطر لوث شدن داستان وجود دارد.

  

 

همه چیز با قلقلکی در دست مالی آغاز شده بود ، وقتی بیرون کتابخانه ی دورچستر دستش را برای گرفتن تاکسی بلند کرده بود ،احساسی که هرگز از بین نرفت،چند هفته بعد باید دنبال اسم چیزها می گشت ،فراموش کردن پارلمان،شیمی ،توربین را می توانست به خودش ببخشد ، ولی در مورد تخت ، خامه ، آینه، بخشش آسان نبود .با توقع رفع نگرانی اش مشاوره پزشکی گرفت ،اما اورا پی آزمایش هایی فرستادند که به یک معنی ،هرگز از آنها باز نگشت و چه سریع مالی سرزنده و چابک زندانی بستری جورج عبوس و متمول شد.

این بخشی از گفتگوی  کلایو و ورنون است که در مراسم تشیع جنازه مالی در ابتدای داستان میخوانیم.. این دو که از قرار با هم دوستان قدیمی هم هستند بعد از مراسم دیگر هیچوقت آن انسان سابق نبودند و یک لحظه هم فکر مرگ رهایشان نکرد.

کلایو وقتی در حال نواختن پیانوست احساس می کند مدام دست راستش کرخت و بی حس می شود ، ورنون در تنهایی اش به سمت  راست سرش دست می کشد و احساس می کند آن بخش از سرش به او تعلق ندارد وآن را بی حس و از کار افتاده می یابد.

این حالات نامعمول و این حس نزدیکی به مرگ نه فقط به دلیل غم از دست دادن مالی بلکه به خاطر ترس و اضطرابی است که از مرگ در آنها به وجود آمده است ،آنها نمی خواستند همچون مالی بمیرند ،مردنی زجرآور و طولانی و به قول ورنون بدون هوشیاری همچون حیوانات.

در ادامه داستان تا حدودی وارد زندگی شخصی سه معشوق می شویم که با شرح وقایع و اتفاقات زندگی شان قبل از مالی به این پی می بریم که آنها شخصیت هایی در تضاد با مالی که انسانی پرشور وپر انرژی بود داشته اند. یک زندگی ساکن ،یخ زده و پریشان و نیازمند یک محرک قوی برای رشد. مالی با حضور در زندگی آنها خون و انرژی را به آنها تزریق می کرد و در مدت  حضورش چیزهای زیادی را به آنها آموخت و حتی پس از رفتنش هم آنها توانستند راه خود را پیدا کنند و به پیشرفت زندگی خود که پیش از این ازآن محروم بوده اند بپردازند.

همه چیز برای هر سه خوب پیش می رفت ، کلایو در مسیر ساخت سمفونی ملی در قالب پروژه ی هزاره به بهترین شکل تا قطعه های نهایی پیش رفته بود.ورنون سردبیری موفق، درروزنامه ی جاج بود. و همچنین گارمونی وزیر امور خارجه ای بود که همه جا صحبت از نخست وزیر شدنش می شد.

تا اینکه مرگ مالی از راه می رسدو گویا با این مرگ نظم زندگی این سه تن ذره ذره فرو می پاشد و حتی به جان یکدیگر می افتند و در نهایت سقوط می کنند.


اگر هنوز کتاب را نخوانده اید و قصد خواندنش را دارید ، ادامه مطلب را حتما پس از خواندن کتاب بخوانید


و اما سقوط

سمفونی هزاره ای که کلایو مدتها بود مشغول ساختنش بود و آن را همه ی امید زندگی اش می دانست به خاطر کارشکنی های ورنون در قطعات پایانی نیمه تمام می ماند و او مجبور می شود برای روز افتتاح ،سمفونی را با نت هایی از بتهوون به پایان برساند و اگر زنده می ماند شاهد بود که تبدیل به مضحکه ی منتقدین شده است، ورنون با منتشر کردن عکس های خصوصی گارمونی در تیتر اول روزنامه اش قصد داشت هم جایگاه او را در انتخابات متزلزل کند و هم روزنامه اش حسابی بفروشد و به شهرت برسد،نه تنها  به هدف خودش نرسید بلکه شرایطی برایش پیش آمد که مجبور به استعفا از سردبیری روزنامه شد و خانه نشین شد.و سرانجام جولیان گارمونی هم در انتخابات رای نیاورد و او هم اینگونه دچار شکست شد و از عرش دنیای سیاست سقوط کرد.

هرچند که مالی حتی قبل از مرگش هم مدت زیادی بود که حضور فیزیکی در زندگی این سه نفر نداشت اما همان بودنش شیرازه ای بر زندگی موفق آنها بود و با رفتنش همه چیز تا مرز فرو پاشی رفت و نیازمند جرقه ای برای انفجار بود که آن  به وسیله دستی در پشت پرده ایجاد شد که  این سقوط را مدیریت می کرد و آن دستان  شخصی نبود به غیر ازجورج لین ،همان همسر پیر و ناشر ثروتمند و آرام. جورجی که رقبای دانه درشت اش را در زمان حیات مالی کنار زده بود آن هم با آن همه  محسنات ظاهری شان. که هرکدام در رشته ی فعالیتشان در جامعه وزنه ای بودند.کلایو لاینلی (در هنر) ورنون هالیدی (در فرهنگ) و جولیان گارمونی( در سیاست) . و حالا پس از مرگ مالی به عبارتی آنها را نابود کرد و در انتقامی سخت و تر و تمیز بدون حتی لکه ای از اتهام به خواسته اش رسید و پس از آن بود که به فکر تدارک  مجلس یادبودی برای مالی افتاد. 

مجلس یادبودی در سینت مارتین به جای سینت جیمز، که این روزها محبوب افراد ساده لوحی بود که از آن نوع کتاب هایی می خواندند که خود او آنها را منتشر می کرد.

نظرات 13 + ارسال نظر
خورشید یکشنبه 5 شهریور 1396 ساعت 00:04 http:/http://tangochandnafare.blog.ir/

پس تا همینجایی که خوندم کافیه ادامه مطلب واسه وقتی که کتاب رو خوندم
که بعید میدونم اینم مثل کبوتر تو شهرمون پیدا کنم
به نظرتون ادامه داستانو بخونم حالا که قرار نیست کتابو پیدا کنم ؟ :)))

بله کتاب رو که خوندید به ادامه مطلب برید و اگر نظر یا برداشتی هم داشتید اینجا به ما هم بگید.
درضمن کی گفته قرار نیست پیدا بشه ؟
همواره جای امیدواریست . مثلا توی کتابخونه اینجا هم کبوتر نبود اما این تنها کتاب از این نویسنده بود که کتابخونه شهرداشت.

لادن یکشنبه 5 شهریور 1396 ساعت 07:58 http://lahoot.blogfa.com

چقدر فضای کتاب غم انگیز و تاریکه

این که با تشیع جنازه آغاز میشه طبیعتا این جور به نظر میرسه که غم انگیز تر از این نمیتونه باشه . اما در طول داستان کمی فضا متعادل میشه و حتی گاهی طنز هم بکار میره.. ولی درمجموع در خلال داستان نویسنده ،خواننده رو به فکر یک سری مسائلی در زندگی میندازه که شاید باز هم غم انگیز به نظر برسن اما به درک بهتر زندگی ای که در اون هستیم کمک میکنه باعث میشه بهتر زندگی کنیم.
بنظرم حرفی که این کتاب میخواد بزنه خیلی نزدیک به حرف کتاب قبلی که خوندم یعنی کبوتره.
حالا اونجا جاناتان با انجام دادن یک عمر کارای تکراری دچار روزمرگی شده بود و زندگیش توی یک نوار بسته در گردش بود که با دیدن کبوتر اون نوار پاره میشه و نظم زندگیش بهم میخوره.
در این کتاب هم نقش اون کبوتر و پاره کننده نوار رو مرگ مالی بازی میکنه .
البته در دوکتاب به مسائل بسیاری جز این که اشاره کردم پرداخته شده . اما همین یک مورد هم به دو شکل متفاوت و با پیچیدگی های خاص خود نویسنده بیان شده که پشت سر هم خوندن این دو کتاب برام جالب بود.
ممنون .

میله بدون پرچم یکشنبه 5 شهریور 1396 ساعت 16:33

سلام
این کتاب را در کتابخانه دارم و ایشالا بعد از مرخصی پیش رو و بعد از موراکامی در گزینه‌های انتخاباتی بریتانیا قرار خواهد گرفت.
دوست دارم و کنجکاو شدم بدانم چگونه از آهنگساز و سردبیر و وزیر به آن ناشر غمگین اما ثروتمند رسید! رمز قضیه در غمگینی بوده است یا در ثروت!!؟ امیدوارم غمگینی باشد که خیلی دم دست است

سلام
تا ببینیم گزینه های دیگر انتخابات شما چه باشند.
اما چه خوب، منتظر میمونم نظرت رو درباره این کتاب رو بخونم.
..........
راستش احتمالن رمز قضیه در نظم ناشی از ثروت است که البته دم دست ما نیست.

سحر یکشنبه 5 شهریور 1396 ساعت 23:11

من این کتابو خوندم، اما بعدش یادم رفته بود؛ تا حدی که فکر میکردم کتابو نخونده بودم، یعنی دیگه ببین چه خنگی هستم من!

مک ایوان نویسنده ی قابل تاملیه، به خاطر باورهای عجیبش و خط کشیدن بر معصومیت ازلی ـ ابدی بچه ها خیلی سروصدا کرد که در کتابهای باغ سیمانی و تاوان به خوبی دیده می شه.

بعدش میشه کی؟ چه زمانی؟ یعنی الان میدونی که خوندیش یا نه؟
..........
نفرمائید ، شما از ستون های وبلاگستانید.
..........
اون دو تا کتاب نسبت به این کتاب توی ایران سر و صدا زیاد کرد . اما اینجور که من گشتم این کتاب در دنیا کتاب مطرح تریه ،جایزه اش رو هم نویسنده بخاطر این کتاب گرفته .
یادم میاد میله توی مطلبش این منظورو رسونده بود که باغ سیمانی ما کجا و نسخه اصلی کجا.
نظر من اینه که اون معصومیت شاید ازلی و ابدی نباشه . اما در 99.9% در کودکان هست . اون یک دهم درصد یا خود مک یوون بوده یا یکی از دوستانش در کودکی .وگرنه اون یک درصد هم مخفی می موند.
به هر حال من اون دوتا رو نخوندم .

مجید مویدی چهارشنبه 8 شهریور 1396 ساعت 21:42

سلام
حتما باید کتاب رو توی لیست آینده م قرار بدم. همون طور که گفتی این جور رمان ها، همه قصه گو هستن، هم جذاب و پر کشش. ضمن اینکه شخصا از این دست قصه ها که توی گذشته ی شخصیت ها نقب می زنن لذت می برم.

سلام
آره . خوبه . به هرحال به قول دوستان تهیه کننده لیست 1001 کتاب هم پیش از مرگ خوندنش خالی از لطف نیست .
ممنون.

سحر پنج‌شنبه 9 شهریور 1396 ساعت 14:35

بابا یه چیزهایی یادمه، از جمله افتتاحیه ی درخشانش

خداروشکر
البته ما جسارت نمی کنیم

سمینا جمعه 10 شهریور 1396 ساعت 01:12

هر چی خوندم حسم این بود فیلمشو دیدم.
حتی تصاویرش تو ذهنم میدیدم.
توهم زدم گویا

فکر نمیکنم فیلمی از داستان این کتاب ساخته شده باشه ،
گویی این حس شما نشان از تخیل سرشارتان دارد که خیلی هم کتابخواندن را لدت بخش تر میکند.

بندباز یکشنبه 12 شهریور 1396 ساعت 00:59 http://dbandbaz.blogfa.com

آمستردام... این اسم همیشه پیش از هر چیزی منو یاد ترانه ی ژاک برل میندازه، یک ترانه ی فوق العاده زیبا البته تنها به اجرای خودش "در بندر آمستردام ".
شخصیت مالی این داستان رو دارم، کسی که با انرژی وجودش به زندگی بیروح دیگری رنگ و بو می بخشه... حالا اینکه میگذاره و میره رو نمیدونم خوبه یا بد... اما این جور مزه دادن به زندگی اطرافت رو دوست دارم... درنهایت مالی هم نیازمند تکیه گاهی مطمئنه...

رفتم اجرایی که گفتید رو دیدم و متاسفانه نتونستم هیچ ارتباطی باهاش برقرار کنم .
و شخصیت مالی
به زندگی دیگری روح و انرژی دادن خیلی خوبه .اما این گذاشتن و رفتن البته گاهی ویران میکنه. اما نکته مهم این شخصیت در عین همه محسنات همینجاست که شما اشاره کردید،نیاز به تکیه گاه مطمئن.
هرچند شخصیت های این داستان اینقدر عجیب هستن که انگار نمیشه کامل اونها رو شناخت. بخصوص اون تکیه گاه مطمئنی که مالی اون رو احتمالا جرج میدونسته بنظرم به هیچ وجه مطمئن نیست. این رو ما در طول داستان میفهمیم.
خلاصه خدا به داد اطرافیان مالی بندباز برسه . هرچند روح و انرژی خوبی دریافت خواهند کرد اما طبق نظر مک یوون در مجموع آینده زیبایی در انتظارشان نخواهد بود

بندباز یکشنبه 12 شهریور 1396 ساعت 20:00 http://dbandbaz.blogfa.com/

درباره ی ارتباط برقرار نکردن با اون ترانه، چیزی نمی تونم بگم جز اینکه روحیات و تجربیات آدم ها خیلی با هم فرق داره.

چرا خدا به داد اطرافیان بندباز برسه، مگه طفلی چیکار کرده؟! بندباز بیچاره تا کسی کنارش نذاره، کسی رو کنار نمیذاره.
راستی! توی کامنتم، پاراگراف دوم نیاز به اصلاح داره. الان دیدم: (شخصیت مالی این داستان رو دوست دارم.) این درسته.

حتما همینطوره.
عجب بندباز مهربونی.
آهان ،حالا شد .
البته مک یوون مالی رو قبل از داستان کشت و نذاشت ما خوب بشناسیمش . فقط گهگداری چند خاطره از عشاق. اما از دنیا رفتن همین مالی چه کار ها که در طول داستان نکرده.

مجید مویدی یکشنبه 12 شهریور 1396 ساعت 23:44

قابل توجهِ "بندباز" عزیز:
توی رمان "سفر به انتهای شب" از سلین، یه شخصیت هست به نام "مالی". روسپی ای بزرگوار، مهربان که "باردامو"ی خسته و عاصی و بی پناه و .... داستان رو زیر پر و بالش می گیره و مدتی بهش امنیت و رفاه می ده..
یکی از نمونه های نادر شخصیت های زن توی داستان های سلین هست که تقریبا چیز زننده ای از اون ما نمیبینیم. کاملا با وقار، کاملا دوست داشتنی.
تا جایی که راوی(همون باردامو" می گه:"مالیِ خوب، مالیِ نازنین..."و ادامه ی اون پاراگرافِ ویران گر.

عجب !
گویا این سلین مرا می خواند .
یکس دوروز پیش بود که در پست سفر به انتهای شب میله ی عزیز کامنت گذاشتم و درباره اون اثر باهاش صحبت کردم و خواستم برم پی اون کتابی که گیر نمیاد . اونوقت امروز با این کامنت مواجه شدم. جالبه ها.
از اون جالب تر پست شما درباره سلین بود.:لبخند
سلین جان خودت که در خاطر و وبلاگ ما قدم رنجه فرمودی، کتابت را هم برسان.
ارادت

مدادسیاه دوشنبه 13 شهریور 1396 ساعت 12:53

من نتوانستم با پایان این داستا کنار بیایم.

این یعنی از پایانش خوشتان نیامد؟ و یا؟

بندباز دوشنبه 13 شهریور 1396 ساعت 18:42 http://dbandbaz.blogfa.com/

قابل توجه "مجید مویدیِ" عزیز

وصف آن مالی نازنین را خوانده بودم در جایی، در گذشته... آنقدر عزیز بود که تا اسمش را بردی یادم آمد...

قابل توجه شان.
امیدوارم به زودی از آن مالی در سفر به انتهای شب سلین بخوانم.

مدادسیاه سه‌شنبه 14 شهریور 1396 ساعت 10:50

به نظرم سرهم بندی شده و بی ربط آمد.

بله به نظرم حق دارید من هم کمی این احساس را داشتم ، این حس که همه شخصیت ها آنگونه بدون اینکه اطلاع داشته باشند عروسک خیمه شب بازی جورج باشند و او همه را کنترل کند و در پایان هم به آن شکل جمع شود که مراسم بزرگداشتی برای مالی بگیرد و یا بخش مربوط به آمستردام و مرگ هاهم کمی برایم ناملموس بود. البته کمی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد