کبوتر - پاتریک زوسکیند

نام او جاناتان نوئل است ،  او بیش از بیست سال است که نگهبان بانک است ،یک نگهبان منظم و وظیفه شناس پنجاه و سه ساله.

دو دهه گذشته زندگی اش به همین منوال سپری گشته است ، یک زندگی عاری از هر گونه ماجرا ، هرچند دیگر این بی ماجرایی باب میلش بود و از کسانی که آرامش روحی خود را بر هم می زدند و جریان منظم زندگی را به هم می ریختند نفرت داشت . شکر خدا بیشتر ماجرا های زندگی اش در در دوره کودکی و نوجوانی اتفاق افتاده بود ،دوره ای که مصادف بود با جنگ جهانی دوم ،بیشتر آن ماجرا ها را به یاد نمی آورد ،تازه اگر هم چیزی را به یاد می آورد با دل آزردگی فراوان بود.

اسارت و ناپدید شدن مادر و پس از مدت کوتاهی پدرش در سالهای جنگ، سفر و زندگی با خواهر کوچکترش به دوردست ها، دوردست هایی غیر قابل درک، نزد عمویی که  تا کنون هرگز او را ندیده  ، و جاناتان در چنین فضایی به زندگی اش ادامه می دهد ... ازدواج می کند...و پس از ماجراهایی جاناتان نوئل نتیجه می گیرد که به آدمیزاد نمی شود اعتماد کرد و زندگی آرام تنها در صورتی امکان پذیر است که از آدمیزاد دوری کند .

پس از آن به شهر مهاجرت می کند . او در شهر دو چیز را بزرگترین شانس های زندگی اش می داند ، یکی یافتن شغل نگهبانی بانک در خیابان سٍور و دیگری یافتن سر پناهی برای خود ( البته من  شخصاً بعد از یافتن شغل دوباره پس از مدت ها در این خشکسالی با جاناتان هم عقیده ام).  از این پس زندگی جاناتان رنگ و بوی آرامش گرفت ، آرامشی در انزوا، آرامشی که در تنهایی اش که در اتاقی بود که مطمئن بود همیشه برای اوست و هیچ کس در این دنیا نمی توانست باعث جدایی او و اتاق محبوبش شود ،مگر مرگ . جاناتان دیگر مطمئن بود در زندگی اش جز مرگ اتفاق مهم دیگری نخواهد افتاد.

بله ، وضعیت به این گونه بود تا این که در اوت 1984 صبح روز جمعه سر و کله کبوتر پیدا شد.

...............................................

پاتریک زوسکیند متولد ماه مارس 1949  نویسنده و فیلمنامه نویس  آلمانی است  و معروفترین اثرش که بیشتر او را به واسطه آن می شناسند کتاب عطر: قصه یک آدمکش است که درسال 1985 منتشر شده است و به بیش از  بیست زبان و بنا بر روایتی 45 زبان ترجمه شده است و در دهه هشتاد میلادی  پرفروش ترین  کتاب آلمان بود و  در سال 2006 هم فیلمی از روی آن ساخته شده که البته  فیلم بدی هم از آب در نیامده است . هرچند این را باید آنهایی بگویند که کتاب عطر را هم خوانده اند که فقط فیلم عطر را دیده ام.

اما نکته اینجاست که تنها کتابی که از این نویسنده در لیست 1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواند حضور دارد همین کبوتر پیش روی شماست.

کتاب من در سال 1384 با ترجمه ندا درفش کاویانی در 87 صفحه توسط انتشارات آهنگی دیگر منتشر شده است.

آفرین به ناشر خارجی با این طرح جلد بسیار عالی و مربوط به داستان  که  گذاشته است .  ما چه زمانی اینها را یاد میگیریم؟

در ادامه مطلب به بخش هایی از متن اشاره می کنم ،  اگرهنوز کتاب را نخوانده اید خطر لوث شدن وجود دارد.



 بگذارید کمی برایتان قضیه را باز کنم تا بیشتر با جاناتان آشنا شوید

صبح ها که از خواب بلند می شد دمپایی به پا و حوله به تن قبل  از اصلاح و رفتن  به توالت پیش از آن که در را باز کند گوش روی در میگذارد و به دقت گوش می کند تا کسی در راهرو نباشد ، دوست نداشت با همسایه ها برخورد کند آن هم صبح ها با بیژامه و حوله و تازه آن هم در راه توالت. روبرو شدن با توالت پُر به اندازه کافی برایش نامطبوع بود چه برسد به اینکه جلوی توالت با یکی از همسایه ها هم ملاقات کند. تنها یک بار این اتفاق افتاد ،تابستان 1959 ،یعنی بیست و پنج سال پیش ، هر وقت به آن فکر می کرد تمام بدنش به لرزه می افتاد.

آن روزصبح  وقتی با همه تدابیر امنیتی همیشگی در را باز کرد در آستانه ی در یک کبوتر را دید کبوتری که با چشمانش  به جاناتان زل زده بود . ( با نگاهی که از دید او وحشتناک بود).و این آن چیزی نبود که هر روز اتفاق می افتاد.   وحشت تمام وجودش را فرا می گیرد، به داخل اتاق بر می گردد و تصمیم به فرار  از اتاقش  می گیرد و با وجود کبوتر اطمینان می یابد که دیگر نمی تواند به اتاق محبوبش باز گردد ،با کلی مکافات موفق به فرار می شود . اتاقی در هتل اجاره می کند، و پس از آن به سر کارش در بانک می رود و اما امروز مثل روزهای دیگر نخواهد بود و فکر اتفاق صبح رهایش نمی کند. 

این کبوتر موجودی غیر قابل پیش بینی بود ،موجودی که همه چیز جاناتان را بر هم زد ، اتاق محبوبش را از او گرفت ، باعث خطاهایی در شغلش شد که در سالهای طولانی خدمتش بی سابقه بود ،رفتار های اجتماعی ای از او سر زد که خودش پیش از این از آنها نفرت داشت، همه این مسائل پیش پا افتاده را مقدمه ای برای سقوط و فلاکتش و در نهایت تبدیل شدن به یک فرد کارتن خواب ولگرد دانست.

با دیدن یک فرد ولگرد در حال قضای حاجت در خیابان به این فکر می کند که :انسان باید در یک شهر بزرگ موقع قضای حاجت بتواند در را پشت سرش ببندد ،اگر توالت طبقه همکف هم باشد و اگر این حق را که مهمترین آزادی شخصی است از او بگیریم(  آزادی از دید او یعنی خود را به هنگام قضای حاجت از دیگران پنهان کردن ) پس آزادی های دیگر بی معنی است ، پس زندگی دیگر هیچ اهمیتی ندارد ، پس در این صورت مردن بهتر است...

نظرش در باره شغلش ،نگهبانی هم جالب است: 

به نظر او نگهبان مثل ابوالهول است (یک بار جاناتان در یکی از کتابهایش مطلبی را در مورد ابوالهول خوانده بود)  . تاثیر نگهبان به دلیل فعالیت های او نیست ،بلکه فقط حضور فیزیکی او موثر بود و جاناتان از همین حضور برای مقابله با هر دزد احتمالی استفاده می کرد . ابوالهول به دزد گور ها می گوید (باید از کنار من بگذری و اگر جراتش را داری ،انتقام خدایان و خشم فرعون بر سرت نازل خواهد شد !) 

نگهبان نیز می گوید : باید از کنار من رد شوی ، نمیتوانم جلویت را بگیرم ،اما اگر چنین جسارتی کنی ،باید مرا بکشی و انتقام دادگاه در قالب محکومیت به دلیل قتل بر سرت نازل خواهد شد.ص 40. 

و درباره مستخدم ساختمانشان این گونه می اندیشد :

براستی هیچ دلخوری ای از مادام روکار نداشت ،تنها دلخوری ای که از مستخدم ها داشت این بود که آنها آدم هایی بودند که به خاطر شغلشان بیش از حد مراقب آدم های دیگر بودند .ص 31

جاناتان که هیچ دوستی نداشت ، در واقع می توان گفت جزئی از اثاث بانک بود ،از چشم مشتری ها مثل تزئینات بانک بود ،نه مثل یک آدم ،در سوپرمارکت ، خیابان ،اتوبوس (اگر سوار می شد !) همچنان ناشناس باقی می ماند، همان جاناتان  در پایان می گوید :  بقیه مردم کجا هستند ؟ خدای من ،پس بقیه مردم کجا هستند؟قادر نیستم بدون دیگران زندگی کنم . 

ها؟  این همان جاناتان است؟

...........................

بخش هایی از متن که با رنگ آبی نوشته شده مستقیم از متن کتاب آمده است.

نظرات 16 + ارسال نظر
بندباز چهارشنبه 25 مرداد 1396 ساعت 12:57 http://dbandbaz.blogfa.com/

طرح روی جلد حس غریبی داره. من رو یاد نقاشی های مگریت انداخت.
با خوندن متن، یاد خودم افتادم. یه زمان هایی هم هست که واقعا آدم تلاش می کنه با مردم با دیگری برخورد نداشته باشه و این خیلی سخته! چون برخورد اجتناب ناپذیره... منتها اینکه چه بلایی سر جاناتان بنده خدا میاد که تهش دنبال مردم می گرده رو باید در این داستان خوند و فهمید...
ممنونم از معرفی کتاب.

طرح روی جلد همان جاناتان است که در حال ویرانیست آن هم به وسیله یک کبوتر . پرنده ای بی آزار که در همه فرهنگ ها هم نماد صلح است.
این حسی که شما میگی زیاد سراغ من میاد

لادن چهارشنبه 25 مرداد 1396 ساعت 13:26 http://lahoot.blogfa.com

سلام کتاب جالبی باید باشد . مرسی از معرفی

سلام. بله با این حجم کم کتاب خوبی است . خوش آمدید

خورشید چهارشنبه 25 مرداد 1396 ساعت 21:26 http:/http://tangochandnafare.blog.ir/

با دیدن طرح رو جلدش یاد کارتون کبوتر بی باک افتادم
میشه فقط اسم کتاب بدون خوندن یادداشتتون نگه دارم
با بگذاریدبا کمی قصه را برایتان باز کنم تا جاناتان را بیشتر بشناسید مشکل دارم میخوام بدون هیچ شناختی خودم کشفش کنم
میشه یه جوری بنویسید که داستان باز نشه یا خیلی توضیح نداشته باشه ؟
ترجیح میدم یهویی با هیجان کشف یه داستان خوب مواجه بشم

بی باک هم کارتون قشنگی بود ،دیدمش.
اگر خوشتون اومده بعد از خوندن کتاب برگردید اینجا در خدمتیم.
من توی این چند تا مطلبی که تا حالا نوشتم تلاشم رو انجام دادم که دربخش اول مطلب داستان رو لو ندم تا برای دوستانی که کتاب رو نخوندن اون حس ناب کشف لایه های کتاب برا خودشون باقی بمونه. منم خودم به وبلاگ دوستانم که سر میزنم بخش اول رو میخونم و اگه قصد خوندن کتاب رو داشته باشم بعد از خوندن کتاب برمیگردم و ادامه مطلب رو میخونم و نظرم رو میدم.
اتفاقا من خوشحال میشم که باعث بشم دوستان اینجا از کتابی خوششون بیاد و بعد خوندنش برگرده اینجا نظر شو بگه تا منم لذتشو ببرم.

بندباز چهارشنبه 25 مرداد 1396 ساعت 21:44 http://dbandbaz.blogfa.com/

برای خورشید
به نظرم اتفاقا این پست اشاره ای به اصل داستان نداره. یک اندازه ی کمی به معرفی جاناتان پرداخته و داستان لو نرفته. البته از دید ِمن، پروسه ی تغییر و تحول جاناتان خیلی جذاب تره تا شخصیتش! ( شاید چون نزدیک منه و می فهممش البته نه کاملا، تا حدی).

برای مهرداد
آقا بیایید با میله یه طرحی دربیاندازید که این کتاب هامونو به هم قرض بدیم بخونیم دیگه!... سحر و مجید که دورن!... باز شماها نزدیک ترید... .

بله. حداقل در بخش اول معرفی پیش از بخش ادامه مطلب تمام سعیم رو همیشه میکنم که داستان لو نره.
در رابطه با شما هم بعد از این که این کتاب رو خوندید به این کامنت ارجاعتون میدم ببینم بازم نظرتون درباره شباهت به جاناتان پابرجاست یا نه . تا حدی رو نمی گفتید نا امید می شدم دیگه کلاٌ
..
ما که از خدامونه همچین طرحی در بیندازیم . چرا که هر رقمه که حساب کنید برد با منه .اینقدر که کتابهام کمه و دوستان پر بارن.
اما یک مشکلی رو اینجا داریم ما . از بین این دوستانی که نام بردید . من و شما از همه دورتریم . سحر و مجید به یک فاصله در میان راه من و شما قرار دارند و میله نیز متمایل به سمت شماست.
محاسباتتان چند صدم درصدی خطا داشت . این خطا شاید برای هرکس دیگری مشکلی ایجاد نکند اما برای یک بندباز خطر سقوط از روی بند را دارد.مراقب باشید

بندباز پنج‌شنبه 26 مرداد 1396 ساعت 11:33 http://dbandbaz.blogfa.com/

آقا من این کتاب رو پیدا می کنم بخونم ببینم قضیه چیه؟! الان خیلی کنجکاو شدم.
بعدش هم روی کامنتی که توی بلاگ میله گذاشته بودید، بابت رفتن کافه و ... فکر کردم شما هم نزدیک هستید.
بندباز جماعت در لحظه و طبق شرایط موجود مکانی و زمانی تغییر روش میده. زیاد نگران نباشید. یک چیز هم هست، تجربه ی سقوط برای دفعه ی اولش ترسناکه... .

قضیه روزمرگی زندگی جاناتان و یا بلکه گاهی ماست ، یادم میاد که میله بدون پرچم به نقل از نویسنده گفته بود زندگی جاناتان مثل جریان خون میمونه که تا وقتی توی مسیر خودش درجریانه همه چی خوبه اما وقتی از این مسیر خارج بشه مشکل ایجاد میشه و ویرانی به بار میاره .
....
اون کافه منظورم محل مجازی ادامه بحثتان بود. شمارا متوجه نشدم اهل اراک قم و یا البرزید اما من شمالم .مازندران.
بندبازی شما مرا به یاد هانس شنیر در رمان عقایدیک دلقک می اندازد اما برای او همان یک زمین خوردن معمولی باعث سقوط کاملش در زندگی شد

میله بدون پرچم شنبه 28 مرداد 1396 ساعت 17:15

سلام
فکر می‌کنم یکی از مهمترین موضوعاتی که در زندگی به دنبال آن هستیم همین "آرامش" است. من که رویایم برای بازنشستگی یک باغ کوچک است حالا اگر به سبک رویای آمریکایی اوایل قرن بیستم این مزرعه بالای تپه هم نبود نبود! از این شوخی که بگذریم وقتی خودم را با جاناتان یا یوناتان مقایسه می‌کنم می‌بینم اتفاقاً من هم تا حدودی به این نتیجه رسیده‌ام که برای رسیدن به آرامش باید از مردم کناره بگیرم! من البته چنین چیزی را صراحتاً عنوان نمی‌کنم و شاید مخالف هم باشم اما وقتی به رویای بازنشستگی‌ام فکر می کنم می‌بینم اصلاً دور و برم شلوغ نیست!
امیدوارم که منم اون زمان نگم بقیه کجان!
این اولین کتابی بود که شما از طریق آن خواننده وبلاگ من شدید.
من چرا فکر می‌کردم سمت شیراز هستید!!؟

سلام
این رویای بازنشتگی شما تصویر دن کرلئونه ی پدرخوانده را جلوی چشمم آورد .در حال بازی کردن با نوه در باغ شخصی اش. امیدوارم از آن بازنشستگی ها نداشته باشید.آنجا که از آرامش خبری نبود.
چند وقت پیش بود که بعد چند سال، کنکاشی در حافظه و کامنت های قدیمی وبلاگ هایی که می خواندم کردم به کشفیات جالب و خاطره انگیزی دست یافتم
اینکه با کبوتر با شما آشنا شدم و این آشنایی را هم مدیون خانم فرانک با وبلاگ معرفی کتاب هستم .از جفتتان بسیار متشکرم. و خدارا هم از این بابت شکر میکنم .
اما کبوتر ما کجا و کبوتر شما کجا.

آن جایی در بین شیراز و اصفهان هم پروژه کاری ما بود که به کابوسی بدل شد و رها شد،البته ازآنجا که بسیار شرایطش سخت بود گویی حکم سربازی را داشت و الان برام خاطرات شیرینش مانده.
این شک شما از کامنت مطلب میراث در وبلاگتان آب می خورد
به ما افتخارمیدی و اینجا را میخونی دوست عزیز. سپاس

سحر شنبه 28 مرداد 1396 ساعت 21:11

من از این نویسنده چیزی نخوندم، اما آنقدر تعریف آن رمان دیگرش را شنیده ام که رویم نمی شود بگویم چیزی ازش نخوانده ام

به به سحر خانم گرامی ،از این ورا؟
بنظرم برای اینکه هردو مشکل رو با هم حل کنید از این کتاب شروع کنید .هم حجمش حدود یک سوم آن است هم با شیوه نوشتن نویسنده آشنا می شوید . البته من فیلم عطر رو دیدم . فیلم که به مراتب هیجان انگیز تر از کبوتر بود . البته فیلم بود و داستان متفاوت. کبوتر در ارائه حرف مهمش در این حجم بنظرم کتاب خوبی بود.
خلاصه اگر کتاب را خواندید اینجا منتظرتان هستیم (هرچند اگر نخواندید هم باز همیشه منتظر میمانیم)

فرواک دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت 14:52

سلام. ممنونم که مطلب من رو در مورد کبوتر خوندید. کبوتر رو من در راه سفر به شهرم توی قطار خوندم در حالی که دخترکم سرش روی پام بود و خواب بود و ازش لذت بردم و هنوز هم دوستش دارم.

سلام .
من هم از کتاب و هم از مطلب شما لذت بردم .
بی شک یکی از دلایل لذت بردن شما در حال خواندن حضور نازنین دخترک هم بوده. سلامت باشه انشاالله.
حضورتون اینجا باعث افتخاره . متشکرم

مدادسیاه سه‌شنبه 31 مرداد 1396 ساعت 10:33

به نوشته ام در مورد کبوتر رجوع کردم دیدم نوشته ام اگر فکر کرده اید حین خواندن داستان می توانید به وحشت غیر قابل توصیف یوناتان از یک کبوتر بخندید سخت در اشتباهید!

مطلب شما ، میله و فرواک را دیدم .و هر چه تلاش کردم حرفی از کتاب را اینجا بزنم که آنجا نباشد دیدم هرچه بوده را شما اساتید به بهترین شکل اشاره کرده اید . و چقدر آن سه مطلب خوبند.
پیش از خواندنش به ترس از کبوترخندیدم . اما حق با شماست در طول خواندن و پس از آن نخندیدم که هیچ بلکه گاهی بعضی حس های جاناتان ( و یا طبق ترجمه شما یوناتان) را در خودم و اطرافیانم دیدم و کم مانده بود گریه ام بگیرد.
نویسنده با یک اتفاق ظاهرا ساده حرف های مهمش را به بهترین شکل بیان کرده است.نقش مثبتش را در زندگی خودم میبینم و از او متشکرم.
از شما بسیار ممنونم.

خورشید سه‌شنبه 31 مرداد 1396 ساعت 13:58 http:/http://tangochandnafare.blog.ir/

من هنوز موفق نشدم این کتاب رو بخونم
کتابخونه شهرمون که نداشت
برای خریدش هم اقدام کردم که اونم موفقیت امیز نبود

امان از دست این کتابخونه ها تا دلت بخواد کتابایی دارن که هیچکی دوست نداره بخونه اما این کتابهای خوب رو ندارن. منم همه کتابخونه ها رو گشتم که کافکا در ساحل رو پیدا کنم نبود که نبود.
خوشحالم که از کتاب خوشتون اومده و میخواید بخونیدش.
خواندید نظرتان را اینجا برای ما هم بگویید.
حیف که فروشگاهها هم نداشتنش .جوینده یابنده است

میله بدون پرچم سه‌شنبه 31 مرداد 1396 ساعت 16:13

سلام مجدد
مطلب از لحاظ شکلی و محتوایی خوب است. با همین فرمان پیش برو
فقط می‌شد روی اینکه چرا دیدن کبوتر چنین حسی در یوناتان ایجاد کرد بیشتر مانور داد.

سلام
ممنون از لطفت
فکر میکنم بخاطر اون دلیلی که در کامنت مداد سیاه گفتم کمی غافل شدم. از این پس حواسمون رو بیشتر جمع میکنیم استاد
از این کارا بازم بکن یاد بگیریم

سحر سه‌شنبه 31 مرداد 1396 ساعت 23:07

وا من که چپ و راست اینجا هستم، اشک ششم؟! یه جوری نوشته انگار سی ساله نیومدم، حالا یه انیمیشن ندیدم ها، ببین چی می گه ...

بعد هم حتما خودت بهتر از من میدونی که باید اول مطلب خودتو بنویسی و بعد بروی سراغ مداد و میله که ته همه چیز رو درمیارن و دیگه چیزی باقی نمیگذارند که ما کشف کنیم ... در همین راستا آخرین حربه ی من قسمت های سانسوری است که دست آنهت بهشان نمی رسد

شما به دل نگیر ، وبلاگ نویس های تازه کار دلشون کوچیکه . زود دلتنگ خواننده های خوب میشن.
البته در تاریخ هم از احوالات اشک ششم در کنار رشادت ها و جنگ آوری های مهرداد اول از تبع لطیف او هم یاد شده است.
- دست گذاشتید رو دل من .هیچی برا آدم نمیزارن این دوستان ، بس که خوبن. البته دفعات قبل هم اول مطلبو نوشتم منتها قبل انتشار کنجکاو شدم یه نگاهی به مطلب دوستان بکنم که دیدم ماشاالله انگار خیلی از بخش ها رو تحت تاثیر مطلب اونا که چند سال پیش خوندم نوشتم.
دیگه مجبور به بازنویسی شدم.
اما خودمونیم قلم قوی این دوستان کجا و قلم ما کجا . فعلا ما واسه خودمون مینویسیم.

بندباز چهارشنبه 1 شهریور 1396 ساعت 10:35 http://dbandbaz.blogfa.com/

رفتم کتابخونه ی شهر و سراغ کبوتر رو گرفتم. نداشتند. دیگه فعلا دستم بهش نمی رسه مگه اینکه خودش دوست داشته باشه من بخونمش و به همین بهونه پیدام کنه.

شما نفر سومی هستید که ازش میشنوم که در کتابخونه این کتاب رو نیافته.
نگران نباشید، خودش روزی شمارو پیدا میکنه . فقط کافیه وقتی اومد شما پسش نزنی.
کفتر جلدیه این کبوتر.

مجید مویدی جمعه 3 شهریور 1396 ساعت 13:09 http://majidmoayyedi.blogsky.com

سلام رفیق جان
+ از نویسنده هیچی نخوندم، فقط اون فیلم "عطر" رو دیدم. و حققتا ایده و قصه ش، خیلی برام جالب و جذاب بود.
ممنونم بابت معرفی خوبت، اشک!

سلام
منم اول فیلم عطر رو دیده بودم ،فیلم خوبی بود اما الان که فکر میکنم یه فیلم فوق العاده بحساب نمیاد، به هرحال اونموقع ازش لذت بردم.
بنظرم کبوتر گزینه خوبی برای شروعه.
ارادتمند، اشک

...is typing دوشنبه 6 شهریور 1396 ساعت 14:19 http://n7131.blogfa.com

سلام

چقد وبلاگ خوبی داری :)
من عاااااااااشق کتابم :)


ممنون بابت حضورت

سلام .
این نظر لطف شماست .
عاشق خوب چیزی هستید . عشق بازیتان مدام باد.
ممنون از حضور شما

سمیه جمعه 7 دی 1397 ساعت 16:25

یک داستان کوتاه و جمع‌وجور و روان‌شناختی، و به‌زعم خارجی‌ها کافکایی و آلن پویی! البته من وجه کافکایی داستان رو ملموس‌تر دیدم. کلا کتاب نحیف اما دوستداشتنی‌ای بود، مثل سایر آثار زوسکیند.

سلامی دوباره و البته با کمی تاخیر
کبوتر از آن داستان هاییست که در سال های دور مرا دوباره با کتابخوانی آشتی داد، داستانی که با وجود حجم کم به زیبایی به مسئله ای مهمی اشاره می کند،
از سایر آثار زوسکیند فیلمی که بر اساس مهمترین اثر این نویسنده یعنی عطر ساخته شده را دیده ام. فیلمی که حسابی تحت تاثیرم قرار داد.
باز هم ممنون از این حضور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد